«اوه! نه... من کسی نیستم که آقای دارسی از میدان به درم کند. او اگر نمی خواهد مرا ببیند، خب، می تواند برود. روابط خوبی با هم نداریم، و من همیشه از دیدنش ناراحت می شوم، اما هیچ دلیلی ندارد از دیدنش اجتناب کنم جز آن چیزهایی که می توانم به همه دنیا بگویم: سوء استفاده زیاد، و تأسف از این که چرا این طور آدمی است. دوشیزه بنت، پدر ایشان، مرحوم آقای دارسی، یکی از بهترین آدم هایی بودند که من در عمرم دیده ام. بهترین دوست من بودند. من هر وقت این آقای دارسی را می بینم، هزار خاطره غم انگیز یادم می آید و دلم برای روح آن مرد می سوزد. رفتار او با من رسوایی آمیز بود. واقعا می توانم هر چیزی را به او ببخشم، جز بر باد دادن آرزوهای آن مرحوم و بدنام کردن اسم پدرش.»
الیزابت علاقه بیشتری به موضوع پیدا کرد و سراپاگوش شد، اما ظرافت و حساسیت موضوع مانع کنجکاوی و پرس و جوی بیشترش می شد.
آقای ویکهام شروع کرد از چیزهای کلی تر حرف زدن، مریتن، همسایه ها، رفت و آمدها، و معلوم بود که از هرچه تا آن موقع دیده راضی است، و بخصوص از این موضوع آخر با نوعی نرمی و ملایمت زن پسند حرف زد.
اضافه کرد: «به خاطر رفت و آمد دائمی و معاشرت های دلچسب است که من به این ناحیه آمده ام. می دانستم که هنگ آبرومند و خوبی است، و دوستم، دنی، با صحبت هایی که درباره مقر فعلی شان کرد مرا بیشتر وسوسه کرد. از محبت های خیلی زیاد و آشنایی های خوبی که در مریتن به هم زده اند حرف زد. راستش، برای من رفت و آمد و معاشرت واجب است. من آدم سرخورده ای بودم. روحیه ام با تنهایی جور در نمی آید. باید سرم گرم باشد و معاشرت کنم. من برای زندگی نظامی ساخته نشده ام، اما اوضاع و احوال این را برایم پیش آورده. کارم قرار بود در کلیسا باشد... من برای کلیسا تربیت شده بودم، الان می بایست یک زندگی درست و حسابی داشته باشم، البته اگر جناب آقایی که درباره اش حرف زدیم رضایت می دادند.»
الیزابت علاقه بیشتری به موضوع پیدا کرد و سراپاگوش شد، اما ظرافت و حساسیت موضوع مانع کنجکاوی و پرس و جوی بیشترش می شد.
آقای ویکهام شروع کرد از چیزهای کلی تر حرف زدن، مریتن، همسایه ها، رفت و آمدها، و معلوم بود که از هرچه تا آن موقع دیده راضی است، و بخصوص از این موضوع آخر با نوعی نرمی و ملایمت زن پسند حرف زد.
اضافه کرد: «به خاطر رفت و آمد دائمی و معاشرت های دلچسب است که من به این ناحیه آمده ام. می دانستم که هنگ آبرومند و خوبی است، و دوستم، دنی، با صحبت هایی که درباره مقر فعلی شان کرد مرا بیشتر وسوسه کرد. از محبت های خیلی زیاد و آشنایی های خوبی که در مریتن به هم زده اند حرف زد. راستش، برای من رفت و آمد و معاشرت واجب است. من آدم سرخورده ای بودم. روحیه ام با تنهایی جور در نمی آید. باید سرم گرم باشد و معاشرت کنم. من برای زندگی نظامی ساخته نشده ام، اما اوضاع و احوال این را برایم پیش آورده. کارم قرار بود در کلیسا باشد... من برای کلیسا تربیت شده بودم، الان می بایست یک زندگی درست و حسابی داشته باشم، البته اگر جناب آقایی که درباره اش حرف زدیم رضایت می دادند.»