نام کتاب: غرور و تعصب
الیزابت تعجب کرد.
«حق دارید تعجب کنید، دوشیزه بنت، آن هم بعد از اینکه احتمالا دیدید دیروز چه رفتار سردی با هم داشتیم... شما با آقای دارسی زیاد آشنایی دارید؟ »
الیزابت با حرارت گفت: «در همان حدی که بسم باشد... من چهار روز با ایشان در یک خانه بودم، و به نظرم خیلی نامطبوع هستند.»
ویکهام گفت: «من حق ندارم نظر خودم را درباره مطبوع بودن یا نبودن او بگویم. من صلاحیت اظهارنظر ندارم. آن قدر می شناسمش که نمی توانم داور بی طرفی باشم. برای من غیر ممکن است که بی طرف باشم... شاید شما هم جاهای دیگر با این حرارت نظرتان را نگویید... اینجا شما در خانواده خودتان هستید.»
«راستش چیزی که این جا می گویم توی هر خانه دیگر هم در این حوالی می گویم، جز ندرفیلد. اصلا در هر تفردشر کسی از او خوشش نمی آید. همه از غرور او بدشان می آید. هیچ کس را پیدا نمی کنید که نظر مساعدی درباره اش داشته باشد.»
آقای ویکهام بعد از وقفه ای کوتاه گفت: «نمی توانم تظاهر کنم و بگویم متأسف می شوم اگر دیگران درباره او، یا هر کس دیگر، بیش از حد استحقاق نظر خوش داشته باشند. اما در مورد او به نظرم زیاد از این جور تصورها رواج دارد. ثروت و مقامش چشم همه را می بندد، از رفتار مغرورانه و آمرانه اش می ترسند، او را همان طور می بینند که خودش می خواهد.»
«من با همین آشنایی مختصرم او را آدم بدعنقی دیدم.» ویکهام فقط سرش را تکان داد.
بعد، در اولین فرصت، گفت: «نمی دانم بیشتر از این هم در این ناحیه خواهد ماند یا نه.»
«اصلا نمی دانم. اما وقتی در ندرفیلد بودم چیزی درباره رفتنش نشنیدم. امیدوارم کارهایی که در این جا دارید به خاطر حضور او در این حوالی صدمه نخورد.»

صفحه 87 از 431