نام کتاب: غرور و تعصب
جوان واقعا هم او هیچ بود، اما گه گاه خانم فیلیپس با اشتیاق به حرف های او گوش می داد و با رسیدگی و پذیرایی اش مدام قهوه و کیک به او تعارف می کرد.
وقتی میز بازی را چیدند، او هم فرصت پیدا کرد لطف خانم فیلیپس را جبران کند، و نشست تا حکم بازی کند.
گفت: «در حال حاضر، زیاد این بازی را بلد نیستم، اما با کمال میل بازی ام را بهتر خواهم کرد، چون در این زندگی و موقعیتی که دارم...» خانم فیلیپس از همراهی او تشکر کرد اما نتوانست منتظر شنیدن دلیل او باقی بماند.
آقای ویکهام حکم بازی نمی کرد، و بلافاصله با کمال مسرت پشت میز دیگری رفت و بین الیزابت و لیدیا نشست. اول به نظر می رسید که لیدیا می خواهد تمام مدت او را به حرف بگیرد، چون واقعا لیدیا وراج بود. اما خب، به بازی هم خیلی علاقه داشت، و خیلی زود چنان جذب بازی شد که همه اش دوست داشت شرط بندد و جایزه ببرد، و به خاطر همین هم دیگر به آدم ها زیاد توجه نمی کرد. در خلال بازی، آقای ویکهام وقت می کرد که با الیزابت حرف بزند. الیزابت هم مشتاق شنیدن حرف های او بود، اما چیزی که در اصل دوست داشت بشنود، یعنی سابقه آشنایی آقای ویکهام با آقای دارسی، امیدی به شنیدنش نمی رفت. الیزابت حتی جرئت نداشت اسم آقای دارسی را برد. اما به طریقی که انتظارش را نداشت کنجکاوی اش ارضا شد. آقای ویکهام خودش موضوع را پیش کشید. پرسید از ندرفیلد تا مریتن چه قدر راه است. بعد از جواب الیزابت، با لحن مرددی پرسید چه مدت است آقای دارسی آن جاست.
الیزابت گفت «حدود یک ماه»، و بعد هم برای اینکه موضوع عوض نشود اضافه کرد: «می دانم که مرد بسیار ثروتمندی است، در دربیشر .»
ویکهام جواب داد «بله... ملکش خیلی عالی است. سالی ده هزار تا خالص، کسی را نمی توانستید پیدا کنید که در این مورد به اندازه من اطلاعات داشته باشد... من از زمان بچگی ام با خانواده اش در ارتباط بوده ام.»

صفحه 86 از 431