نام کتاب: غرور و تعصب
کتاب هایش برود، وگرنه آقای کالینز بعد از صبحانه می آمد و ظاهرا سرش را با یکی از کتاب های قطور گرم می کرد اما عملا سر آقای بنت را می خورد و یکریز از خانه و باغش در هانسفرد تعریف می کرد. این چیزها واقعا آقای بنت را کلافه می کرد. همیشه خیالش راحت بود که لااقل توی کتابخانه اش آرامش و فراغت دارد. همان طور که به الیزابت گفته بود، در هر اتاق دیگری حاضر بود با هر حماقت و بلاهتی مواجه شود، اما در کتابخانه اش می خواست از دست این چیزها در امان باشد. این بود که با کمال نزاکت از آقای کالینز خواهش کرد در این پیاده روی همراه دخترهایش باشد. آقای کالینز هم که واقعا مذاقش با پیاده روی بیشتر جور در می آمد تا مطالعه کتاب، با کمال میل کتاب قطورش را بست و رفت.
تمام راه حرف های پر طمطراق زد و دختر های قوم و خویش هم با ادب و نزاکت تمام تأیید کردند، تا بالاخره به مریتن رسیدند. دیگر نمی توانست حواس کوچکترها را به خود جلب کند. چشم شان مدام توی خیابان ها دنبال افسرها می گشت، و حتی یک کلاه زنانه شیک یا لباس حریر جدید توی ویترین ها حواسشان را پرت می کرد.
اما خیلی زود چشم همه خانم ها به مرد جوانی افتاد که قبلا او را ندیده بودند. ظاهر متشخصی داشت و همراه یک افسر در طرف دیگر خیابان راه می رفت. افسر همان آقای دنی بود که لیدیا می خواسته بداند از لندن آمده است یا نه، و موقعی که خانم ها عبور می کردند سری تکان داد. همه به سر و وضع آن غریبه توجه کردند. از خودشان می پرسیدند او چه کسی است. کیتی و لیدیا که می خواستند از ته و توی قضیه سر در بیاورند، تظاهر کردند به این که می خواهند از مغازه روبه رو چیزی بخرند، و به آن طرف خیابان رفتند و از حسن تصادف تازه قدم به پیاده رو گذاشته بودند که آن دو آقا برگشته و به همان نقطه رسیده بودند. آقای دنی مستقیم آن ها را مخاطب قرار داد و اجازه خواست دوست خرد آقای ویکهام را معرفی کند که روز قبل همراه او از شهر آمده بود، و بعد با خوشوقتی گفت که آقای ویکهام مأموریتی را در هنگ آن ها

صفحه 80 از 431