نام کتاب: غرور و تعصب
چیست؟ » خیلی دلش می خواست بداند منظور دارسی چیست... از الیزابت پرسید که آیا اصلا منظور دارسی را می فهمد؟
الیزابت جواب داد: «نه، اصلا، ولی شاید می خواهند عیب و ایراد بگیرند، و بهترین کار هم برای ما این است که اصلا چیزی نپرسیم.»
اما دوشیزه بینگلی که نمی توانست هیچ وقت آقای دارسی را مأیوس کند، تصمیم گرفت در باره آن دو علت از او توضیح بخواهد.
به محض این که دوشیزه بینگلی اجازه صحبت داد، آقای دارسی گفت: «من اشکالی نمی بینم که توضیح بدهم. شما یا به این علت تصمیم گرفته اید شب را این طور سپری کنید که لابد حرف های خصوصی دارید و می خواهید با هم تنها باشید، یا شاید هم به این علت که فکر می کنید اندام تان موقع راه رفتن جلوۂ خیلی بیشتری دارد. در حالت اول، من کاملا مزاحم شما می شوم. در حالت دوم، اگر همین جا کنار بخاری بنشینم بهتر می توانم تحسین تان کنم.»
دوشیزه بینگلی گفت: «اوه! حیرت آور است! هیچ وقت حرفی به این زشتی نشنیده بودم. به خاطر این حرف چه طوری باید تنبیهش کنیم؟ »
الیزابت گفت: «اگر بخواهید، زیاد سخت نیست. همه ماها می توانیم یکدیگر را اذیت کنیم. بیایید او را بچزانیم... به او بخندیم.... شما چون دوست صمیمی اش هستید، لابد می دانید چه طور»
«ولی من این کار را نمی کنم. مطمئن باش که از دوستی و صمیمیت این یک چیز را یاد نگرفته ام. مزاحم حضور ذهن و آرامش فکری اش بشوم؟ نه، نه... به نظرم می تواند از پس ما بر بیاید. اما خندیدن، ما که نمی توانیم همین طوری بدون هیچ موضوعی فقط به خاطر دل خودمان بخندیم. آقای دارسی شاید این را تمجید به حساب بیاورد.»
الیزابت گفت: «به آقای دارسی که نباید خندید! این یک امتیاز مخصوص ایشان است، امیدوارم مخصوص ایشان هم بماند، چون من اگر از این جور دوست و آشناها زیاد داشته باشم خیلی ضرر می کنم. من واقعا دوست دارم بخندم.»

صفحه 62 از 431