نام کتاب: غرور و تعصب
می گویم قبل از این که تصمیم بگیری نظر این جمع را بپرس. فکر نمی کنم یک نفر از ما هم مهمانی رقص را چیز مطبوعی بداند، بیشتر شکنجه است.»
برادرش گفت: «اگر منظورت دارسی است، قبل از اینکه مجلس شروع بشود می تواند برود بخوابد... اما خود مجلس رقص دیگر قرار و مدارش گذاشته شده. تا نیکلز سور و ساتش را آماده کند، من کارت های دعوت را پخش می کنم.»
خواهرش جواب داد: «اگر این مهمانی ها جور دیگری برگزار می شد من بیشتر خوشم می آمد. در این جور جمع شدن های معمولی چیزهای واقعا کسل کننده ای وجود دارد. اگر به جای رقص، گپ و صحبت باشد معقول تر است.»
«بله، کارولین، معقول تر است، اما دیگر چه شباهتی به مجلس رقص دارد.»
دوشیزه بینگلی جوابی نداد. بعد پا شد و شروع کرد به راه رفتن در اتاق.. اندامش ظریف بود، و با ناز هم راه می رفت...اما دارسی، که همه این نمایش ها برای جلب توجه او بود، هنوز داشت کتابش را می خواند. دوشیزه بینگلی مستاصل شد و تصمیم گرفت طور دیگری جلب توجه کند. رو کرد به الیزابت و گفت:
«دوشیزه الیزا بنت، از شما می خواهم همین کاری را بکنید که من میکنم. یک دوری توی اتاق بزنید.... بعد از این همه یک جا نشستن، برای رفع خستگی بد نیست.»
الیزابت تعجب کرد، اما فوری پذیرفت. دوشیزه بینگلی این بار موفق شد، چون آقای دارسی بالاخره سرش را بلند کرد. هم خودش و هم الیزابت فهمیدند که دارسی توجهش جلب شده است. دارسی بی اختیار کتابش را بست. از او هم خواسته شد که ملحق شود، اما نپذیرفت، چون فکر می کرد راه رفتن آنها از این سر اتاق به آن سر اتاق دو علت بیشتر نمی تواند داشته باشد و هر کدام از این دو علت هم مانع ملحق شدن او می شود. «منظورش

صفحه 61 از 431