وقتی چای تمام شد، آقای هرست خواهر زنش را به یاد میز بازی انداخت... اما بی فایده بود. آخر، دوشیزه بینگلی فهمیده بود که آقای دارسی زیاد از ورق بازی خوشش نمی آید. و آقای هرست حتی وقتی علنی تقاضا کرد با جواب منفی مواجه شد. خواهر زنش به او اطمینان داد که هیچ کس میل بازی ندارد، و چون بقیه هم سکوت کردند همین سکوت را حمل بر صحت نظر خود کرد. آقای هرست به این ترتیب کاری نداشت بکند جز اینکه روی یکی از کاناپه ها ولو شود و بخوابد. دارسی کتابی برداشت. دوشیزه بینگلی هم همین کار را کرد. و خانم هرست که بیشتر با دستبندها و انگشتر های خود ور می رفت نزد آن ها نشست و بعد هم به گفت و گوی برادر خود با دوشیزه بنت ملحق شد.
دوشیزه بینگلی به جای این که کتابش را بخواند بیشتر نگاه می کرد تا ببیند دارسی کجای کتابش را خوانده است. تمام مدت هم یا سؤال می کرد یا به کتاب دارسی نگاه می کرد. دارسی هم فقط به سؤال او جواب می داد و باز کتابش را می خواند. بالاخره خسته شد و دیگر نتوانست خودش را با کتاب مشغول کند، چون کتاب را هم فقط به این علت انتخاب کرده بود که جلد دوم همان کتاب دارسی بود. این بود که خمیازه ای کشید و گفت: «چه خوب است که شب این طور بگذرد! به نظر من که هیچ لذتی بهتر از کتاب خواندن نیست! آدم از چیزهای دیگر زودتر خسته می شود تا از کتاب ! ... من روزی که خودم صاحب خانه و زندگی شدم باید یک کتابخانه درجه یک داشته باشم، وگرنه کارم زار است.)
هیچ کس جوابی نداد. او باز هم خمیازه کشید و کتاب را کنار گذاشت، بعد چشم به اطراف اتاق گرداند تا ببیند چیزی هست که خودش را با آن سرگرم کند یا نه. همین موقع شنید که برادرش دارد از یک مهمانی رقص چیزهایی به دوشیزه بنت می گوید. به خاطر همین، یکباره به طرف برادرش رو کرد و گفت:
«راستی، چارلز، واقعا به فکر رقص در ندرفیلد هستی؟... من به تو
دوشیزه بینگلی به جای این که کتابش را بخواند بیشتر نگاه می کرد تا ببیند دارسی کجای کتابش را خوانده است. تمام مدت هم یا سؤال می کرد یا به کتاب دارسی نگاه می کرد. دارسی هم فقط به سؤال او جواب می داد و باز کتابش را می خواند. بالاخره خسته شد و دیگر نتوانست خودش را با کتاب مشغول کند، چون کتاب را هم فقط به این علت انتخاب کرده بود که جلد دوم همان کتاب دارسی بود. این بود که خمیازه ای کشید و گفت: «چه خوب است که شب این طور بگذرد! به نظر من که هیچ لذتی بهتر از کتاب خواندن نیست! آدم از چیزهای دیگر زودتر خسته می شود تا از کتاب ! ... من روزی که خودم صاحب خانه و زندگی شدم باید یک کتابخانه درجه یک داشته باشم، وگرنه کارم زار است.)
هیچ کس جوابی نداد. او باز هم خمیازه کشید و کتاب را کنار گذاشت، بعد چشم به اطراف اتاق گرداند تا ببیند چیزی هست که خودش را با آن سرگرم کند یا نه. همین موقع شنید که برادرش دارد از یک مهمانی رقص چیزهایی به دوشیزه بنت می گوید. به خاطر همین، یکباره به طرف برادرش رو کرد و گفت:
«راستی، چارلز، واقعا به فکر رقص در ندرفیلد هستی؟... من به تو