نام کتاب: غرور و تعصب
«بله، در آوردن حالت این چشم ها کار آسانی نیست، اما از رنگ و شکل، و مژه ها، که خیلی قشنگ اند، می شود کپی کرد.»
در این موقع خانم هرست و خود الیزابت از گذرگاه دیگری سر رسیدند.
دوشیزه بینگلی برای لحظه ای فکر کرد که مبادا آنها حرف شان را شنیده باشند. گیج و دستپاچه گفت: «نمی دانستم شما هم می خواهید قدم بزنید.»
خانم هرست جواب داد: «بد کاری کردید که در رفتید و به ما نگفتید دارید بیرون می روید.»
بعد بازوی دیگر آقای دارسی را گرفت و الیزابت را به حال خود گذاشت. از آن گذرگاه فقط سه نفر می توانستند عبور کنند. آقای دارسی که احساس می کرد آنها بی نزاکتی کرده اند، بلافاصله گفت:
«توی این گذرگاه همه ما جا نمی شویم. بهتر است به راه اصلی برگردیم .»
اما الیزابت که اصلا تمایلی نداشت با آنها بماند، خندید و گفت:
«نه، نه! همان جایی که هستید بمانید.... جمع تان حسابی جور است، زیبایی خاصی دارد. جمع سه تایی تان اگر چهارتایی بشود این منظره خراب می شود. خداحافظ.»
بعد شاد و سرحال رفت، و از فکر این که یکی دو روزه به خانه بر خواهد گشت با خوشحالی گشت و پرسه زد. آن شب، حال جین بهتر شد و توانست یکی دو ساعتی از اتاقش بیرون بیاید.

صفحه 58 از 431