تصمیم گرفته ام به شما بگویم که اصلا نمی خواهم اسکاتلندی برقصم... حالا اگر دلتان می خواهد، از من ایراد بگیرید.»
«مسلم است که نمی گیرم.»
الیزابت که فکر می کرد شاید دارسی ناراحت شده باشد، از این نزاکت او تعجب کرد. البته نوعی شیرینی و شیطنت در رفتار الیزابت بود که نمی گذاشت کسی از او ناراحت شود. دارسی هم هیچ وقت این قدر مسحور زنی نشده بود. دارسی واقعا فکر می کرد که اگر الیزابت اصل و نسب بالاتری داشت، حتما گلویش پیش او گیر می کرد.
دوشیزه بینگلی این را می فهمید، یا به هر حال چیزی تشخیص می داد که باعث حسادتش می شد. دلواپسی اش برای دوست عزیزش، جین، بهانه ای بیش نبود و فقط دلش می خواست هرچه زودتر از شر الیزابت خلاص شود.
سعی می کرد کاری کند که دارسی از این مهمان خوشش نیاید. متلکی می گفت و از ازدواج احتمالی آنها حرف می زد و از خوشبختی دارسی با چنین وصلتی.
روز بعد که داشتند در بوته زار قدم می زدند، گفت: «امیدوارم بعد از سرگرفتن این امر خیر به مادر زن تان چند تذکر بدهید و بگویید که بهتر است جلو زبانش را بگیرد. بعد هم، به دخترهای جوان تر یاد بدهید که زیاد دنبال افسرها نیفتند.... بعدش هم، اگر جسارت نباشد می خواهم نکته ظریفی را بگویم... از یک خصوصیت بانوی تان که شبیه دغل کاری و گستاخی است جلوگیری کنید.»
«حرف دیگری هم دارید که به سعادت زناشویی من مربوط بشود؟»
«اوه! بله.... بگذارید تصویر خاله و شوهر خاله زنتان، آقا و خانم فیلیپس در پمبرلی توی گالری نصب بشود، کنار تصویر عموی بزرگ تان که قاضی بود. می دانید که، شغل شان یکی است، فقط رشته فعالیت شان فرق دارد. اما تصویر الیزابت، نباید بگذارید اصلا کسی پرتره اش را بکشد. آخر کدام نقاشی می تواند از پس این چشم های قشنگ بر بیاید؟»
«مسلم است که نمی گیرم.»
الیزابت که فکر می کرد شاید دارسی ناراحت شده باشد، از این نزاکت او تعجب کرد. البته نوعی شیرینی و شیطنت در رفتار الیزابت بود که نمی گذاشت کسی از او ناراحت شود. دارسی هم هیچ وقت این قدر مسحور زنی نشده بود. دارسی واقعا فکر می کرد که اگر الیزابت اصل و نسب بالاتری داشت، حتما گلویش پیش او گیر می کرد.
دوشیزه بینگلی این را می فهمید، یا به هر حال چیزی تشخیص می داد که باعث حسادتش می شد. دلواپسی اش برای دوست عزیزش، جین، بهانه ای بیش نبود و فقط دلش می خواست هرچه زودتر از شر الیزابت خلاص شود.
سعی می کرد کاری کند که دارسی از این مهمان خوشش نیاید. متلکی می گفت و از ازدواج احتمالی آنها حرف می زد و از خوشبختی دارسی با چنین وصلتی.
روز بعد که داشتند در بوته زار قدم می زدند، گفت: «امیدوارم بعد از سرگرفتن این امر خیر به مادر زن تان چند تذکر بدهید و بگویید که بهتر است جلو زبانش را بگیرد. بعد هم، به دخترهای جوان تر یاد بدهید که زیاد دنبال افسرها نیفتند.... بعدش هم، اگر جسارت نباشد می خواهم نکته ظریفی را بگویم... از یک خصوصیت بانوی تان که شبیه دغل کاری و گستاخی است جلوگیری کنید.»
«حرف دیگری هم دارید که به سعادت زناشویی من مربوط بشود؟»
«اوه! بله.... بگذارید تصویر خاله و شوهر خاله زنتان، آقا و خانم فیلیپس در پمبرلی توی گالری نصب بشود، کنار تصویر عموی بزرگ تان که قاضی بود. می دانید که، شغل شان یکی است، فقط رشته فعالیت شان فرق دارد. اما تصویر الیزابت، نباید بگذارید اصلا کسی پرتره اش را بکشد. آخر کدام نقاشی می تواند از پس این چشم های قشنگ بر بیاید؟»