نام کتاب: غرور و تعصب
مادرش به خاطر محبت خاصی که به او داشت او را از بچگی با خودش به جاهای مختلف برده بود. روحیه سرکشی داشت، و نوعی غرور طبیعی هم داشت که بعد از دقت و توجه افسرها تقویت هم شده بود و اعتماد به نفس بیشتری به او داده بود، چون هم شام هایی که شوهر خاله اش به افسرها داده بود خیلی خوب بود و هم رفتارهای خود لیدیا گرم بود و جلب توجه می کرد. به خاطر همه این ها، خیلی راحت می توانست موضوع مهمانی رقص را به آقای بینگلی یاد آوری کند، و بلافاصله هم این کار را کرد. حتی اضافه کرد که اگر روی قولش نایستد باعث شرمساری است. جوابی که آقای بینگلی به این حمله ناگهانی لیدیا داد به گوش مادر دخترها خیلی خوش نشست.
«مطمئن باشید که من کاملا آمادگی دارم و روی حرفم هستم. وقتی حال خواهرتان خوب شد، ببینید کدام روز برای مهمانی مناسب تر است. وقتی حال خواهرتان خوب نیست، شما که دلتان نمی آید برقصید.»
لیدیا رضایت خود را به زبان آورد. «اوه! بله. بهتر است صبر کنیم تا جین حالش خوب بشود. تا آن موقع به احتمال زیاد کاپیتان کارتر هم دوباره به مریتن می آید.» بعد اضافه کرد: «وقتی شما مهمانی تان را دادید، من از آن ها هم می خواهم یک مهمانی بدهند. به کلنل فورستر می گویم که اگر مهمانی ندهد خجالت آور است.»
بعد، خانم بنت و دخترهایش رفتند. الیزابت فور نزد جین برگشت. آن دو خانم ماندند و آقای دارسی، تا درباره رفتار الیزابت و خانواده اش حرف بزنند. البته آقای دارسی با ایرادهایی که آنها از الیزابت می گرفتند موافقت نشان نمی داد، و دوشیزه بینگلی هم مدام درباره چشمهای قشنگ الیزابت سر به سرش می گذاشت.

صفحه 50 از 431