می زنم. وقتی تازه پانزده سالش شده بود، در منزل برادرم، گاردینر، توی لندن، آقایی جین را دید و عاشقش شد، و زن برادرم مطمئن بود قبل از برگشتن ما آن آقا خواستگاری خواهد کرد. البته خواستگاری نکرد، شاید فکر می کرد جین هنوز خیلی جوان است. با این حال، برایش چند تا شعر گفت، شعرهای خیلی قشنگ.»
الیزابت، کلافه، گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلی ها این طوری خلاص می شوند. نمی دانم چه کسی اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر می کردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی می تواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام می کند.»
دارسی فقط لبخند زد. سکوت حاکم شد و الیزابت ترسید که مبادا مادرش دوباره لب باز کند. دوست داشت حرفی بزند، اما چیزی به ذهنش نمی رسید. بعد از کمی سکوت، خانم بنت باز هم از آقای بینگلی به خاطر محبتی که در حق جین کرده بود تشکر کرد، و همین طور به خاطر این که لیزی به او زحمت داده بود عذر خواست. آقای بینگلی باز هم با نزاکت کامل جواب خانم بنت را داد، خواهر کوچکتر خود را هم واداشت که ادب را مراعات کند و به مقتضای موقعیت حرف بزند. البته خواهرش نقشش را خوب بازی نکرد، اما خانم بنت راضی شد، و کمی که گذشت کالسکه اش را خواست. با این علامت، کوچک ترین دخترش نیز خودش را جلو انداخت. تمام مدت، این دو دختر داشتند با هم پچ و پچ می کردند، و نتیجه این شده بود که خواهر کوچک تر می بایست به آقای بینگلی یاد آوری کند که در بدو ورود قول داده بود در ندرفیلد مهمانی رقص بدهد.
لیدیا دختر تندرست پانزده ساله ای بود که خوب رشد کرده بود. قیافه اش قشنگ و اخلاق و رفتارش بی غل و غش بود. عزیزدردانه مادرش بود، و
الیزابت، کلافه، گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلی ها این طوری خلاص می شوند. نمی دانم چه کسی اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر می کردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی می تواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام می کند.»
دارسی فقط لبخند زد. سکوت حاکم شد و الیزابت ترسید که مبادا مادرش دوباره لب باز کند. دوست داشت حرفی بزند، اما چیزی به ذهنش نمی رسید. بعد از کمی سکوت، خانم بنت باز هم از آقای بینگلی به خاطر محبتی که در حق جین کرده بود تشکر کرد، و همین طور به خاطر این که لیزی به او زحمت داده بود عذر خواست. آقای بینگلی باز هم با نزاکت کامل جواب خانم بنت را داد، خواهر کوچکتر خود را هم واداشت که ادب را مراعات کند و به مقتضای موقعیت حرف بزند. البته خواهرش نقشش را خوب بازی نکرد، اما خانم بنت راضی شد، و کمی که گذشت کالسکه اش را خواست. با این علامت، کوچک ترین دخترش نیز خودش را جلو انداخت. تمام مدت، این دو دختر داشتند با هم پچ و پچ می کردند، و نتیجه این شده بود که خواهر کوچک تر می بایست به آقای بینگلی یاد آوری کند که در بدو ورود قول داده بود در ندرفیلد مهمانی رقص بدهد.
لیدیا دختر تندرست پانزده ساله ای بود که خوب رشد کرده بود. قیافه اش قشنگ و اخلاق و رفتارش بی غل و غش بود. عزیزدردانه مادرش بود، و