نام کتاب: غرور و تعصب
«حتما، عزیزم. کسی نگفته این جا تنوع بیشتر است. ولی در مورد این که در این منطقه با آدم های زیادی نمی شود دیدار کرد، باید بگویم کمتر منطقه ای به این بزرگی است. ما خودمان با بیست و چهار خانواده رفت و آمد داریم و شام و ناهار می خوریم.»
بینگلی فقط به ملاحظه الیزابت بود که توانست حفظ ظاهر کند. اما خواهرش این قدر نزاکت به خرج نداد، نگاهش را به طرف آقای دارسی برگرداند و لبخند معناداری زد. الیزابت خواست چیزی بگوید تا فکر مادرش را منحرف کند. این بود که از مادرش پرسید آیا وقتی می آمد شارلوت لوکاس در لانگبورن بود یا نه.
«بله، دیروز با پدرش آمده بود. سر ویلیام چه مرد نازنینی است، آقای بینگلی... مگر نه؟ بسیار مرد آراسته ای است! آقای تمام عیار، بی تکلف!... همیشه با همه حرفی برای گفتن دارد.... به این می گویند نزاکت و تربیت آدم هایی که خودشان را خیلی مهم می دانند و دهانشان به حرف زدن باز نمی شود، اشتباه می کنند.»
«شارلوت با شما غذا خورد؟ »
«نه، می بایست برود خانه. به نظرم برای پختن شیرینی کریسمس لازمش داشتند. آقای بینگلی، من همیشه خدمتکارهایی دارم که می توانند کارشان را انجام بدهند. دخترهای من طور دیگری بار آمده اند. ولی هر کس صلاح کارش را خودش بهتر می داند. دوشیزه لوکاس ها هم واقعا دخترهای خیلی خوبی هستند. حیف که خوش قیافه نیستند! فکر نکنید من شارلوت را زشت می دانم... آخر، دوست صمیمی ماست.»
بینگلی گفت: «خانم مطبوعی به نظر می رسد.»
«اوه! عزیزم، بله. ولی باید قبول کنید که خیلی معمولی است. لیدی لوکاس خودش بارها گفته که به خاطر زیبایی جین به من غبطه می خورد. من دوست ندارم پز بچه ام را بدهم، ولی واقعا جین... کمتر کسی به این قشنگی پیدا می شود. همه این را می گویند. فکر نکنید چون مادرش هستم این حرف را

صفحه 48 از 431