دوشیزه بینگلی با صدای آهسته گفت: « آقای دارسی، گمان می کنم این قضیه باعث شده تا دیگر زیاد از چشم های قشنگش خوشتان نیاید.»
آقای دارسی جواب داد: «اصلا به خاطر جنب و جوشی که داشت چشم هایش برق بیشتری پیدا کرده بود.» ... سکوت کوتاهی حاکم شد، و خانم هرست ادامه داد:
«من نظر خوبی درباره جین بنت دارم، دختر خیلی شیرینی است، از ته دل آرزو می کنم سر و سامان درست و حسابی پیدا می کرد. اما با چنین پدر و مادری، با این قوم و خویش های سطح پایین، متأسفانه شانس زیادی برایش نمی بینم.»
«به نظرم شما بودید می گفتید شوهر خاله آنها در مریتن وکیل است.»
«بله، یک قوم و خویش دیگر هم دارند که یک جایی حوالی چیپساید زندگی می کند.»
خواهرش اضافه کرد «یعنی خرید و فروش می کند و هر دو قاه قاه خندیدند.»
بینگلی گفت: «اگر قوم و خویش های آنها کل چیپساید را هم قرق کرده باشند، از حسن و جمال این دخترها که چیزی کم نمی شود.»
دارسی جواب داد: «ولی عملا شانس ازدواج شان با آدم های اسم و رسم دار خیلی کم می شود.»
بینگلی چیزی نگفت، اما خواهرهایش کاملا تصدیق کردند، و مدتی هم به قوم و خویش های عامی دوست عزیزشان خندیدند. اما بعد احساس دلسوزی به سراغ شان آمد و پس از خارج شدن از سالن غذاخوری به اتاق جین رفتند و کنارش نشستند، تا قهوه حاضر شد و باز رفتند. هنوز حال بیمار ما بد بود، و الیزابت از بالینش دور نمی شد، تا بالاخره مر وقت شب، وقتی دید خواهرش به خواب رفته، فکر کرد که هرچند دلش نمی خواهد اما ادب حکم می کند که خودش به طبقه پایین برود. وقتی وارد اتاق پذیرایی شد دید که همه مشغول بازی بریج هستند. فوری از او هم دعوت کردند که به بازی
آقای دارسی جواب داد: «اصلا به خاطر جنب و جوشی که داشت چشم هایش برق بیشتری پیدا کرده بود.» ... سکوت کوتاهی حاکم شد، و خانم هرست ادامه داد:
«من نظر خوبی درباره جین بنت دارم، دختر خیلی شیرینی است، از ته دل آرزو می کنم سر و سامان درست و حسابی پیدا می کرد. اما با چنین پدر و مادری، با این قوم و خویش های سطح پایین، متأسفانه شانس زیادی برایش نمی بینم.»
«به نظرم شما بودید می گفتید شوهر خاله آنها در مریتن وکیل است.»
«بله، یک قوم و خویش دیگر هم دارند که یک جایی حوالی چیپساید زندگی می کند.»
خواهرش اضافه کرد «یعنی خرید و فروش می کند و هر دو قاه قاه خندیدند.»
بینگلی گفت: «اگر قوم و خویش های آنها کل چیپساید را هم قرق کرده باشند، از حسن و جمال این دخترها که چیزی کم نمی شود.»
دارسی جواب داد: «ولی عملا شانس ازدواج شان با آدم های اسم و رسم دار خیلی کم می شود.»
بینگلی چیزی نگفت، اما خواهرهایش کاملا تصدیق کردند، و مدتی هم به قوم و خویش های عامی دوست عزیزشان خندیدند. اما بعد احساس دلسوزی به سراغ شان آمد و پس از خارج شدن از سالن غذاخوری به اتاق جین رفتند و کنارش نشستند، تا قهوه حاضر شد و باز رفتند. هنوز حال بیمار ما بد بود، و الیزابت از بالینش دور نمی شد، تا بالاخره مر وقت شب، وقتی دید خواهرش به خواب رفته، فکر کرد که هرچند دلش نمی خواهد اما ادب حکم می کند که خودش به طبقه پایین برود. وقتی وارد اتاق پذیرایی شد دید که همه مشغول بازی بریج هستند. فوری از او هم دعوت کردند که به بازی