نام کتاب: غرور و تعصب
ورق بازی کردن بود. وقتی دید الیزابت یک غذای ساده را به راگو ترجیح می دهد دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
وقتی شام تمام شد، الیزابت یکراست به نزد جین رفت، و دوشیزه بینگلی به محض این که الیزابت از اتاق خارج شد شروع کرد به بدگویی کردن. رفتار الیزابت را خیلی خیلی بد دانست، مخلوطی از غرور و بی نزاکتی. گفت که الیزابت نه درست حرف می زند، نه شخصیت درست و حسابی دارد، نه ذوق و سلیقه، و نه زیبایی خانم هرست هم که موافق بود، گفت:
«خلاصه، چیز دندان گیری ندارد. فقط پیاده روی اش خوب است. قیافه امروزش را فراموش نمی کنم. واقعا مثل وحشی ها شده بود.»
«راست می گویی، لوئیزا. من به زور جلو خودم را گرفتم. اصلا آمدنش بی معنی بود! چه معنی دارد وسط این زمین ها بپلکد؟ به خاطر این که خواهرش سرما خورده؟ چه موهای نامرتبی، پخش و پلا!»
«بله، تازه زیردامنی اش را بگو. لابد خودت دیدی. شش وجب گل گرفته بود، من مطمئنم. دامنش را کشیده بود پایین تا روی آن را بپوشاند، ولی نمی شد.»
بینگلی گفت: «حتما این تابلویی که می کشی دقیق است، ولی من اصلا متوجه این چیزها نشدم. به نظرم دوشیزه الیزابت بنت امروز که وارد اتاق شد خیلی هم مرتب بود. من اصلا متوجه نشدم که زیر دامنی اش کثیف است.»
دوشیزه بینگلی گفت: «ولی آقای دارسی، شما که متوجه شدید. به نظر من شما اصلا دوست ندارید خواهرتان این شکلی در جمع ظاهر شود.»
«بله، البته.»
«سه مایل راه برود، یا چهار مایل، یا پنج مایل، یا هر چقدر، تا مچ پا توی گل و شل، آن هم تک و تنها، کاملا تنها! منظورش چه بود؟ می خواست نشان بدهد که مثلا متکی به نفس است، یک جور استقلال الکی دارد، یک نوع بی اعتنایی دهاتی وار به آداب و رسوم.»
بینگلی گفت: «نشانه محبتش بود به خواهرش، که خیلی هم مطبوع است.»

صفحه 39 از 431