نام کتاب: غرور و تعصب
بارش باران کار خود او بود. اما تا صبح روز بعد از فرجام خوش این کاری که کرده بود با خبر نشد. هنوز صبحانه تمام نشده بود که خدمتکاری از ندرلند آمد و این یادداشت را به الیزابت داد:
لیزی عزیز،
امروز صبح دیدم حالم خوش نیست. به نظرم به خاطر این است که دیروز حسابی خیس شده بودم. دوستان مهربانم نمی گذارند من برگردم، مگر این که حالم خوب بشود. اصرار هم دارند که آقای جونز معاینه ام کند... پس اگر شنیدید که چه بلایی سرم آمده نگران نشوید... چیزی نیست. فقط گلو درد و سردرد دارم.
خواهرت ...
بعد از این که الیزابت یادداشت را با صدای بلند خواند، آقای بنت گفت: «خب، عزیزم، اگر دخترت مریضی خطرناکی گرفت، اگر هم مرد، لااقل خیال مان راحت است که همه اش به خاطر صید کردن آقای بینگلی بوده و به خاطر دستورات تو.»
«اوه! من اصلا نگران نیستم. آدم که با یک سرماخوردگی ساده نمی میرد. ازش خوب مراقبت می کنند. تا وقتی آن جاست، همه چیز رو به راه است. اگر کالسکه دستم باشد می روم می بینمش.»
الیزابت که واقعا دلواپس شده بود، تصمیم گرفت برود، هرچند که کالسکه در اختیارش نبود. چون اهل اسب سواری هم نبود، تنها کاری که می توانست بکند این بود که پیاده برود. تصمیم خود را اعلام کرد.
مادرش گفت: «چقدر کم عقلی که فکر می کنی توی این گل و شل باید بروی! وقتی هم به آنجا برسی سر و وضعت اصلا مناسب این نیست که کسی حتی نگاهت بکند.»
برای دیدن جین که سر و وضعم اشکالی نخواهد داشت. من هم فقط می خواهم جین را ببینم.»

صفحه 35 از 431