نام کتاب: غرور و تعصب
در آن ناحیه خبری نمی بود، باز هم دست خالی از نزد خاله شان برنمی گشتند. این بار با کمال خوشوقتی می دانستند که قرار است قشونی از داوطلبان غیر نظامی به آن حوالی بیاید و کل زمستان آن جا بماند و مریتن هم ستاد فرماندهی اش باشد.
سرزدن شان به خانم فیلیپس این فایده را داشت که خبرهای جالب تری دستگیر شان می شد. هر بار اطلاعات تازه تری درباره اسم و رسم افسرها کسب می کردند. اقامتگاه افسرها را هم دیگر می شناختند. بالاخره خود افسرها را هم شناختند. آقای فیلیپس همه آنها را دیده بود و همین موضوع خودش شور و ولوله ای در خواهرزاده های زنش به وجود آورده بود. حالا دیگر فقط از افسرها حرف می زدند. پول و پله آقای بینگلی، که قبلا فکرش خانم بنت را به وجد می آورد، در مقایسه با اونیفورم و ساز و یراق افسرها اصلا به حساب نمی آمد.
آقای بنت، یک روز صبح که داشت صحبت های آنها را درباره این قضایا می شنید، خیلی خونسرد گفت:
«در این طور که من از صحبت های مادرتان می فهمم، شما دوتا باید از کو دن ترین دخترهای این ناحیه باشید. مدتی بود فکرش را می کردم، اما حالا دیگر مطمئن شده ام.»
کاترین ناراحت شد و چیزی نگفت. اما لیدیا، کاملا بی تفاوت، باز هم به تعریف و تمجیدش از کاپیتان کارتر ادامه داد و گفت که دلش می خواهد همان روز او را ببیند، چون کاپیتان کارتر قرار بود روز بعد به لندن برود.
خانم بنت گفت: «عزیزم، تعجب می کنم که به همین راحتی به بچه های خودت میگویی کودن. من اگر قرار باشد به بچه های کسی توهین کنم مسلما به بچه های خودم توهین نمی کنم.»
«اگر بچه های من کودن باشند، خب من هم باید این را بدانم.»
«بله.. ولی حالا که همه شان خیلی باهوش اند.»
باید به خودم افتخار کنم، اما این تنها نکته ای است که ما در آن اتفاق نظر

صفحه 32 از 431