«از کجا می دانید؟ »
«دارید فکر می کنید چه قدر غیر قابل تحمل است که همه شب ها را این طوری می گذرانید... در چنین محافلی. راستش من هم با شما هم عقیده ام. هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم! کسالت بار و در عین حال پر سر و صداست. هیچی نیستند اما همه این آدم ها خودشان را مهم می دانند!... حاضرم همه انتقادهای تند و تیز شما را بشنوم!»
«مطمئن باشید که اشتباه حدس زده اید. ذهنم متوجه چیزهای بهتری بود. داشتم فکر می کردم یک جفت چشم قشنگ در قیافه یک زن زیبا چه لذت خوبی به آدم می دهد.»
دوشیزه بینگلی تند نگاهش را به قیافه آقای دارسی دوخت و از او خواست بگوید کدام خانم افتخار پیدا کرده تا چنین افکاری را در سر او بیدار کند. آقای دارسی با جسارت تمام جواب داد:
«دوشیزه الیزابت بنت.»
دوشیزه بینگلی تکرار کرد «دوشیزه الیزابت بنت!» و ادامه داد: «حیرت آور است. چند وقت است که مورد توجه شماست؟ ... بگویید چه وقت باید برای شما آرزوی شادکامی بکنم؟ »
«دقیقا همان چیزی را پرسیده اید که انتظار داشتم. فکر خانم ها تند پرواز می کند. از تعریف و تمجید می پرد به عشق و زود از ازدواج سر در می آورد. می دانستم که زود برایم آرزوی شادکامی می کنید.»
«بله، حالا که این قدر جدی گرفته اید، باید قضیه را تمام شده فرض کنم. مادر زن معرکه ای دارید که همیشه به پمبرلی پیش شما خواهد آمد.»
دوشیزه بینگلی به همین ترتیب و با همین حرف ها وقت گذراند، اما آقای دارسی خیلی بی اعتنا به حرف های او گوش می داد. چون قیافه آقای دارسی کاملا آرام و خونسرد بود، دوشیزه بینگلی خیالش راحت شد که همه چیز امن و امان است، و همچنان در کلام بارید.
«دارید فکر می کنید چه قدر غیر قابل تحمل است که همه شب ها را این طوری می گذرانید... در چنین محافلی. راستش من هم با شما هم عقیده ام. هیچ وقت این قدر کلافه نشده بودم! کسالت بار و در عین حال پر سر و صداست. هیچی نیستند اما همه این آدم ها خودشان را مهم می دانند!... حاضرم همه انتقادهای تند و تیز شما را بشنوم!»
«مطمئن باشید که اشتباه حدس زده اید. ذهنم متوجه چیزهای بهتری بود. داشتم فکر می کردم یک جفت چشم قشنگ در قیافه یک زن زیبا چه لذت خوبی به آدم می دهد.»
دوشیزه بینگلی تند نگاهش را به قیافه آقای دارسی دوخت و از او خواست بگوید کدام خانم افتخار پیدا کرده تا چنین افکاری را در سر او بیدار کند. آقای دارسی با جسارت تمام جواب داد:
«دوشیزه الیزابت بنت.»
دوشیزه بینگلی تکرار کرد «دوشیزه الیزابت بنت!» و ادامه داد: «حیرت آور است. چند وقت است که مورد توجه شماست؟ ... بگویید چه وقت باید برای شما آرزوی شادکامی بکنم؟ »
«دقیقا همان چیزی را پرسیده اید که انتظار داشتم. فکر خانم ها تند پرواز می کند. از تعریف و تمجید می پرد به عشق و زود از ازدواج سر در می آورد. می دانستم که زود برایم آرزوی شادکامی می کنید.»
«بله، حالا که این قدر جدی گرفته اید، باید قضیه را تمام شده فرض کنم. مادر زن معرکه ای دارید که همیشه به پمبرلی پیش شما خواهد آمد.»
دوشیزه بینگلی به همین ترتیب و با همین حرف ها وقت گذراند، اما آقای دارسی خیلی بی اعتنا به حرف های او گوش می داد. چون قیافه آقای دارسی کاملا آرام و خونسرد بود، دوشیزه بینگلی خیالش راحت شد که همه چیز امن و امان است، و همچنان در کلام بارید.