نام کتاب: غرور و تعصب
مکث کرد، به این امید که جواب بشنود. اما مخاطبش دل و دماغ جواب دادن نداشت. همین موقع الیزابت به طرف آنها آمد، و سر ویلیام فکر کرد کاری کند که به مذاق زنان خوش بیاید. این بود که خطاب به الیزابت با صدای بلند گفت:
«دوشیزه الیزای عزیز، شما چرا نمی رقصید؟ ... آقای دارسی، اجازه می خواهم این خانم جوان را به عنوان یک هم رقص عالی خدمتتان معرفی کنم.... وقتی این همه زیبایی در برابر تان است، مطمئنم که دیگر نمی توانید امتناع کنید.» بعد دست الیزابت را گرفت و خواست در دست آقای دارسی بگذارد، که البته آقای دارسی اصلا بدش نیامد، اما الیزابت زود دستش را پس کشید و بدون رودربایستی به سر ویلیام گفت:
« آقا، اصلا نمی خواهم برقصم.... نباید تصور کنید که من به خاطر پیدا کردن هم رقص به این طرف آمده ام.»
آقای دارسی با نهایت ادب و نزاکت از الیزابت تقاضا کرد که افتخار بدهد، اما بی نتیجه بود. الیزابت تصمیمش را گرفته بود. سر ویلیام هم هرچه گفت، تصمیم الیزابت عوض نشد که نشد.
« شما خیلی عالی می رقصید، دوشیزه الیزا، و کم لطفی است که از دیدن رقص شما محروم بمانیم. جناب ایشان هم کلا از این جور وقت گذرانی ها خوششان نمی آید، اما قطعا مخالفتی ندارند که نیم ساعتی ما را محظوظ کنند.»
الیزابت با لبخند گفت: «آقای دارسی یکپارچه ادب و نزاکت اند.»
«البته... با چنین مشوقی، دوشیزه الیزای عزیز، تعجبی ندارد که این طور گشاده رو باشند. آخر چه کسی از چنین هم رقصی بدش می آید؟»
الیزابت با شیطنت نگاهی انداخت و رفت. امتناع الیزابت به هیچ وجه آقای دارسی را ناراحت نکرده بود، و وقتی دوشیزه بینگلی به طرفش آمد تا حرف بزند آقای دارسی داشت با نوعی رضایت به الیزابت فکر می کرد. دوشیزه بینگلی گفت:
«می توانم حدس بزنم که چرا این قدر به فکر رفته اید.»

صفحه 29 از 431