درست و حسابی گیر آدم بیاید، فکر تو فکر خوبی است. من اگر می خواستم شوهر پولدار پیدا کنم، یا اصلا شوهر کنم، همین کاری را می کردم که الان گفتی. اما جین چنین احساسی ندارد. نقشه و برنامه ای ندارد. در عین حال، خودش هم مطمئن نیست که چقدر علاقه دارد، و اصلا عاقلانه است یا نه . دو هفته بیشتر نیست که بینگلی را دیده. چهار دفعه در مریتن با او رقصیده. یک روز هم او را توی منزلش دیده، بعد هم چهار بار در جمع با او غذا خورده. خب، این ها اصلا کافی نیست تا به شخصیت او پی ببرد.»
«این طور هم که تو می گویی نیست. اگر فقط با او غذا خورده بود فوقش می فهمید که اشتهایش خوب است یا نه. یادت نرود که چهار شب با هم بوده اند - توی چهار شب خیلی چیزها دستگیر آدم می شود .»
«بله. توی این چهار شب هر دو فهمیده اند که بیست و یک را بیشتر از فلان پوکر دوست دارند. ولی، در مورد چیزهای مهم دیگر، فکر نمی کنم مطلبی دستگیر شان شده باشد.»
شارلوت گفت: «خب، من از ته دل برای جین آرزوی موفقیت می کنم. به نظر من، اگر همین فردا هم با او ازدواج می کرد همان قدر احتمال خوشبخت شدن داشت که یک سال دیگر، آن هم بعد از کلی سبک سنگین کردن اخلاق و شخصیت او. خوشبختی در ازدواج کلا به بخت و اقبال است. حتی اگر خلق و خوی طرفین کاملا برای آنها شناخته شده باشد، یا اصلا عین هم باشد، هیچ معلوم نیست که به سعادت می رسند یا نمی رسند. تازه بعدش با هم اختلاف پیدا می کنند و هر کدام به نحوی دلخور می شود. از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سر کنی، هرچه کمتر بدانی بهتر است.»
مرا به خنده می اندازی، شارلوت. درست نیست، خودت میدانی که درست نیست، خود تو حاضر نیستی این شکلی عمل کنی.»
الیزابت که مدام فکر می کرد آقای بینگلی از خواهرش خوشش آمده هیچ خبر نداشت که خودش رفته رفته مورد توجه دوست آقای بینگلی قرار گرفته است. آقای دارسی اول او را زیاد قشنگ نمی دانست. در مجلس رقص، وقتی
«این طور هم که تو می گویی نیست. اگر فقط با او غذا خورده بود فوقش می فهمید که اشتهایش خوب است یا نه. یادت نرود که چهار شب با هم بوده اند - توی چهار شب خیلی چیزها دستگیر آدم می شود .»
«بله. توی این چهار شب هر دو فهمیده اند که بیست و یک را بیشتر از فلان پوکر دوست دارند. ولی، در مورد چیزهای مهم دیگر، فکر نمی کنم مطلبی دستگیر شان شده باشد.»
شارلوت گفت: «خب، من از ته دل برای جین آرزوی موفقیت می کنم. به نظر من، اگر همین فردا هم با او ازدواج می کرد همان قدر احتمال خوشبخت شدن داشت که یک سال دیگر، آن هم بعد از کلی سبک سنگین کردن اخلاق و شخصیت او. خوشبختی در ازدواج کلا به بخت و اقبال است. حتی اگر خلق و خوی طرفین کاملا برای آنها شناخته شده باشد، یا اصلا عین هم باشد، هیچ معلوم نیست که به سعادت می رسند یا نمی رسند. تازه بعدش با هم اختلاف پیدا می کنند و هر کدام به نحوی دلخور می شود. از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سر کنی، هرچه کمتر بدانی بهتر است.»
مرا به خنده می اندازی، شارلوت. درست نیست، خودت میدانی که درست نیست، خود تو حاضر نیستی این شکلی عمل کنی.»
الیزابت که مدام فکر می کرد آقای بینگلی از خواهرش خوشش آمده هیچ خبر نداشت که خودش رفته رفته مورد توجه دوست آقای بینگلی قرار گرفته است. آقای دارسی اول او را زیاد قشنگ نمی دانست. در مجلس رقص، وقتی