کاش راست میگفت. به هر حال، من کاملا آمادگی داشتم پیشنهادش را بپذیرم. می دانستم که آقای ویکهام بهتر است کشیش نشود. به این ترتیب، مسئله حل و فصل شد. او از تمام ادعاهایش در مورد مقرری کلیسا (به فرض که به خدمت کلیسا در می آمد و مقرری می خواست بگیرد) صرف نظر کرد و به جای آن سه هزار پوند پول گرفت. به این ترتیب، دیگر کاری با هم نداشتیم. من آن قدر به او بدبین بودم که نه به پمبرلی دعوتش می کردم و نه در شهر با او نشست و برخاست می کردم. به نظرم بیشتر اوقاتش را در شهر می گذراند و درس و تحصیل فقط بهانه بود، و چون دیگر هیچ قید و بندی نداشت زندگی اش به بطالت و ریخت و پاش می گذشت. تا سه سال، زیاد از او خبر نداشتم، تا اینکه صاحب آن شغلی که قبلا قرار بود به او برسد از دنیا رفت و این منصب خالی شد. در این موقع بود که به من نامه نوشت و شغل را خواست. به من نوشت که حال و روزش اصلا تعریف ندارد و البته من هم تردیدی نداشتم که راست می گوید. تحصیل حقوق را بی فایده می دانست و حالا تصمیم گرفته بود به خدمت کلیسا در آید، به شرط این که من منصب مورد نظر را به او واگذار کنم... مطمئن بود که من قبول می کنم و در عین حال می دانست که من شخص دیگری را در نظر نگرفته ام و لابد قصد و نیت پدر محترمم را نیز فراموش نکرده ام. بعید می دانم که سرزنشم کنید و بگویید چرا این تقاضای او را نپذیرفتم و بعد که بارها اصرار کرد باز هم نپذیرفتم. میزان خصومت و کینه اش متناسب با میزان وخامت اوضاعش بود... در بدگویی اش نیز، چه در پشت سر من و چه در حضور من، نهایت کینه را به خرج می داد. بعد از این دوره، تمامی ظواهر آشنایی ما نیز از بین رفت. نمی دانم چه طور زندگی می کرد. ولی تابستان قبل به بدترین وجه مزاحمم شد. حالا باید واقعه ای را شرح بدهم که خودم دلم میخواست فراموشش کنم. من صرفا از روی اضطرار و اجبار مجبورم فاش کنم. با این شرح و وصف، به رازداری شما