خوب و اشرافی بار بیاورد. پدرم به معاشرت ها و رفت و آمدهای او توجه داشت و او هم رفتارش همیشه به دل می نشست، اما از این مهم تر، پدرم خیلی حسن نظر داشت و امیدوار بود که او روزی به خدمت کلیسا در بیاید. قصدش هم این بود که مقدمات این کار را فراهم کند. اما من، من سال های درازی است که نظر متفاوتی درباره او پیدا کرده ام. افکار و تمایلات ناسالم... عدم پایبندی اش به اصول اخلاقی، که زیرکانه از بهترین دوستش مخفی نگه می داشت، از چشم جوانی که هم سن و سال خودش بود و فرصت هایی پیش می آمد تا در لحظه هایی که پردہ پوشی نمی کرد شاهدش باشد، صد البته پنهان باقی نمی ماند، درحالی که برای آقای دارسی چنین فرصت هایی پیش نمی آمد. در این جا باز باعث ناراحتی تان خواهم شد... تا چه حد، فقط خودتان می دانید. اما هر نوع احساساتی هم که آقای ویکهام در شما برانگیخته باشد، شک و بدگمانی ام درباره این احساسات مانع این نمی شود که من شخصیت واقعی او را فاش نکنم. حتی انگیزه بیشتری هم به من می دهد. پدر بزرگوار من حدود پنج سال قبل از دنیا رفت. علاقه اش به آقای و یکهام تا آخرین لحظه پابرجا بود، به طوری که در وصیت نامه اش به من سفارش مخصوص کرد که به بهترین نحو ممکن موجبات ترقی اش را فراهم سازم و اگر به خدمت کلیسا درآمد به محض تصدی اش مستمری خانوادگی با ارزشی در اختیارش گذاشته شود. هزار پوند ارث هم برایش گذاشت. پدر او هم کمی بعد از پدر من از دنیا رفت، و شش ماه از این وقایع نگذشته بود که آقای ویکهام به من نوشت که نهایتا تصمیم گرفته به کسوت روحانیت درنیاید و انتظار دارد به جای مستمری شغل آینده اش پول نقد سریع تری دریافت کند بی آن که صاحب آن شغل شود، و امیدوار بود که این تقاضا از نظر من نامعقول نباشد. بعد هم نوشته بود که قصد دارد در رشته حقوق تحصیل کند و به من تذکر داده بود که بهره هزار پوند کفاف این کار را نمی دهد. من فکر می کردم راست می گوید، اما