نام کتاب: غرور و تعصب
ببخشید.... هیچ دلم نمی خواهد ناراحت تان کنم. ولی در عین آزردگی تان از عیب و ایرادهای نزدیک ترین کسان شما، و در عین ناراحتی تان از این نوع شرح و بسط عیب و ایرادها، شاید گفتن این مطلب تا حدودی سبب تسلی تان بشود که شما و خواهر بزرگترتان با رفتاری که داشته اید به هیچ وجه مشمول این نوع سرزنش ها نمی شوید و حتی عقل و فهم و رفتار شما دو نفر کاملا مورد تحسین همه و حتی باعث افتخار است. ... فقط این را هم بگویم که بعد از آن شب، نظرم درباره همه تقویت شد و حتی انگیزه هایی در من به وجود آمد که دست به کار شوم و دوستم را از وصلتی که به نظرم نامناسب می رسید برحذر دارم.... لابد به یاد دارید که روز بعد دوستم از ندرفیلد عازم لندن شد، با این تصور که به زودی بر می گردد. ... حالا باید توضیح بدهم که من چه نقشی داشته ام. ... نا آرامی خواهرهای بینگلی نیز مانند ناراحتی من بود. خیلی زود معلوم شد که احساسات مشابهی داریم. فکر می کردیم که برای رفع دلبستگی بینگلی نباید وقت تلف کنیم. این بود که خیلی زود تصمیم گرفتیم به لندن نزد او برویم... بعد هم رفتیم... آن جا بلافاصله دست به کار شدم تا عواقب چنین انتخابی را به او بفهمانم... توضیح دادم و با جدیت تمام این عواقب را برشمردم.... اما هر قدر هم که این حرف های من باعث تردید یا تأخیر در تصمیم گیری او می شد، فکر نمی کنم نهایتا مانع ازدواجش می شد. چیزی که مانعش می شد بی تفاوتی خواهرتان بود، که البته من هم همین نکته را به بینگلی میگفتم. قبل از این، بینگلی فکر می کرد که خواهر شما حتی اگر به اندازه او احساساتش را ابراز نکرده لااقل در احساسات و عواطفش به اندازه او ثابت قدم و صادق بوده... اما بینگلی ذاتا آدم فروتن و محجوبی است و به رأی و قضاوت من بیش از رای و نظر خودش اعتقاد دارد.... بنابراین، کار زیاد سختی نبود که متقاعد شود خودش را گول می زده. وقتی هم که متقاعد شد، واداشتنش به اینکه به هرتفردشر برنگردد زیاد مشکل نبود.... من نمی توانم به

صفحه 222 از 431