نام کتاب: غرور و تعصب
فصل ۱۲

الیزابت صبح روز بعد با همان فکر و خیال هایی که پیش از خوابیدن در سرش بود از خواب برخاست. هنوز از اتفاقی که افتاده بود حیران بود. نمی توانست به چیز دیگری فکر کند، و چون حال و حوصله هیچ کاری را نداشت بلافاصله بعد از صبحانه تصمیم گرفت به هواخوری و پیاده روی برود. داشت یکراست به طرف محل مورد علاقه اش می رفت که یادش افتاد گاهی آقای دارسی هم برای پیاده روی به آنجا می رود. ایستاد، و به جای آن که وارد پارک شود به گذرگاهی پیچید که از جاده اصلی سر در می آورد. حصار و پرچین پارک یک طرف جاده را گرفته بود، و الیزابت کمی بعد از یکی از دروازه ها گذشت و وارد محوطه جاده شد.
دو سه بار در این قسمت قدم زد و بعد لطافت هوای صبح وسوسه اش کرد تا کنار دروازه ها بایستد و به درون پارک نگاه کند. در این پنج هفته ای که در کنت بود، این ناحیه خیلی تغییر کرده بود و هر روز نهال ها شاداب تر می شدند. خواست به پیاده روی اش ادامه دهد که چشمش به مردی در درخت زار حاشیه پارک افتاد. داشت در همان جهت می رفت، و الیزابت که می ترسید مبادا آن مرد آقای دارسی باشد مسیر برگشت را در پیش گرفت. اما کسی که پیش می آمد، و آن قدر هم نزدیک شده بود که الیزابت را می دید، با

صفحه 218 از 431