احساسات دیگران هستید، و این زمینه ای شد که نظر خوشی نسبت به شما پیدا نکنم، و وقایع بعدی هم باعث شد که دیگر از شما خوشم نیاید. خلاصه، یک ماه بیشتر نگذشته بود که احساس کردم شما آخرین مرد دنیا هستید که من به ازدواج با او رضایت خواهم داد.»
«به قدر کافی گفته اید، خانم، کاملا احساسات شما را درک می کنم، و حالا فقط باید از احساساتی که به شما داشته ام خجل باشم. می بخشید که این همه وقت شما را گرفتم. صمیمانه برای شما سلامت و سعادت آرزو می کنم.»
بعد از گفتن این به سرعت از اتاق خارج شد، و لحظه ای بعد الیزابت شنید که در خانه بسته شد و دارسی رفت.
ذهن الیزابت حالا کاملا آشفته بود. نمی دانست چه طور بر خودش مسلط شود. از فرط ضعف نشست و نیم ساعت گریه کرد. دوباره که به این قضیه فکر کرد، حیرتش بیشتر شد. آقای دارسی از او خواستگاری کرده! این همه مدت، ماه ها، عاشق او بوده! آن قدر عاشقش بوده که با وجود همه موانعی که باعث شده بود نگذارد دوستش با خواهر الیزابت ازدواج کند خودش خواسته با الیزابت ازدواج کند. این موانع لابد با همان شدت بر سر راه خود او هم وجود داشته. باور کردنی نبود! البته خوشایند است که آدم ندانسته چنین احساس محبتی در کسی به وجود بیاورد، اما غرور او، غرور غیر قابل تحمل او، ابراز رضایت بی شرمانه او از کاری که در مورد جین کرده بود، لحن نابخشودنی او در وصف رفتار بی دلیل و بیرحمانه اش با آقای ویکهام و قساوتی که به خرج داده بود و کتمان هم نمی کرد، همه و همه، خیلی زود آن دلسوزی را که الیزابت به سبب عشق او در وجود خود برای لحظه ای احساس کرده بود از بین برد.
الیزابت غرق در این افکار اضطراب آور بود که صدای کالسکه لیدی کاترین را شنید. احساس می کرد که اصلا حال و احوالش مناسب گفت و گو با شارلوت نیست. این بود که به سرعت به اتاق خود رفت.
«به قدر کافی گفته اید، خانم، کاملا احساسات شما را درک می کنم، و حالا فقط باید از احساساتی که به شما داشته ام خجل باشم. می بخشید که این همه وقت شما را گرفتم. صمیمانه برای شما سلامت و سعادت آرزو می کنم.»
بعد از گفتن این به سرعت از اتاق خارج شد، و لحظه ای بعد الیزابت شنید که در خانه بسته شد و دارسی رفت.
ذهن الیزابت حالا کاملا آشفته بود. نمی دانست چه طور بر خودش مسلط شود. از فرط ضعف نشست و نیم ساعت گریه کرد. دوباره که به این قضیه فکر کرد، حیرتش بیشتر شد. آقای دارسی از او خواستگاری کرده! این همه مدت، ماه ها، عاشق او بوده! آن قدر عاشقش بوده که با وجود همه موانعی که باعث شده بود نگذارد دوستش با خواهر الیزابت ازدواج کند خودش خواسته با الیزابت ازدواج کند. این موانع لابد با همان شدت بر سر راه خود او هم وجود داشته. باور کردنی نبود! البته خوشایند است که آدم ندانسته چنین احساس محبتی در کسی به وجود بیاورد، اما غرور او، غرور غیر قابل تحمل او، ابراز رضایت بی شرمانه او از کاری که در مورد جین کرده بود، لحن نابخشودنی او در وصف رفتار بی دلیل و بیرحمانه اش با آقای ویکهام و قساوتی که به خرج داده بود و کتمان هم نمی کرد، همه و همه، خیلی زود آن دلسوزی را که الیزابت به سبب عشق او در وجود خود برای لحظه ای احساس کرده بود از بین برد.
الیزابت غرق در این افکار اضطراب آور بود که صدای کالسکه لیدی کاترین را شنید. احساس می کرد که اصلا حال و احوالش مناسب گفت و گو با شارلوت نیست. این بود که به سرعت به اتاق خود رفت.