نام کتاب: غرور و تعصب
دارسی، که تند تند در اتاق راه می رفت، با صدای بلند گفت: «همه این ها تصور شما درباره من است! نظری است که درباره من دارید! ممنونم که این طور کامل توضیح داده اید. با این حساب، تقصیراتم خیلی سنگین است!» بعد ایستاد، رو کرد به الیزابت، و ادامه داد: «اما شاید اگر صادقانه اعتراف نمی کردم (اعترافی که مدت درازی به سبب دغدغه ها و تردیدهایم به زبان نیاورده بودم)، غرورتان جریحه دار نمی شد و این اتهام ها را نمی زدید. اگر با مهارت این دغدغه ها را مخفی می کردم و با چرب زبانی به شما می باوراندم که میل و کششم خالص و بدون هر نوع شک و تردیدی بوده، تابع عقل بوده، تابع فکر بوده، تابع هرچه که بگوید بوده، آن وقت شاید این اتهام های تلخ سبک تر می شد. اما من از هر نوع تظاهر و ظاهرسازی بدم می آید. از احساساتی هم که به زبان آورده ام اصلا خجالت نمی کشم. احساساتم طبیعی و صحیح است. انتظار دارید من از این که شما اصل و نسب پایین تری دارید خوشحال باشم؟ به خاطر قوم و خویش هایی که موقعیت اجتماعی شان خیلی پایین تر از من است به خودم تبریک بگویم؟»
الیزابت احساس می کرد که لحظه به لحظه خشمگین تر می شود، اما نهایت سعی خود را می کرد تا با آرامش حرف بزند. گفت:
«اشتباه می کنید، آقای دارسی. نکند خیال می کنید اگر طور دیگری احساس تان را ابراز می کردید من تحت تأثیر قرار می گرفتم. اگر آقامنشانه تر هم رفتار می کردید، باز من به شما جواب منفی می دادم.»
الیزابت دید که دارسی یکه خورده است، اما چیزی نمی گوید. ادامه داد:
«به هیچ وجه نمی توانستید راضی ام کنید که به خواستگاری شما جواب مثبت بدهم.»
باز هم تعجب دارسی قابل وصف نبود. دارسی با ناباوری و ناراحتی به الیزابت نگاه می کرد. الیزابت ادامه داد:
«از همان اول، تقریبا از همان لحظه که با شما آشنا شدم، رفتارتان طوری بود که فهمیدم خیلی متکبر، خیلی خودخواه و کاملا هم بی اعتنا به

صفحه 216 از 431