حرف هایش گوش می کند که انگار هیچ نوع احساس ندامت و گناهی ندارد، و حتی با لبخندی که نشانه ناباوری است به او نگاه می کند.
الیزابت تکرار کرد: «می توانید انکار کنید؟»
دارسی که آرامش خود را بازیافته بود جواب داد: «اصلا دلم نمی خواهد انکار کنم. هرچه از دستم برمی آمد کردم تا دوستم را از خواهرتان جدا کنم. از موفقیت خودم در این کار خوشحال هم هستم. من بیشتر به فکر دوستم بوده ام تا خودم.»
الیزابت حتی به روی خودش هم نیاورد که متوجه نکته این سخن شده است، اما معنایش از ذهنش خارج نشد و بعید هم بود که خشمش برطرف شود.
ادامه داد: «اما علت بد آمدنم از شما فقط این قضیه نیست. مدت ها پیش از آن هم تصوراتم درباره شما شکل گرفته بود. ماه ها قبل، با چیزهایی که از آقای ویکهام شنیده بودم، شخصیت شما برایم آشکار شده بود. درباره این قضیه چه حرفی برای گفتن دارید؟ با چه دوستی خیالی خیرخواهانه ای می توانید از خود دفاع کنید؟ با چه نوع ظاهر سازی می توانید دیگران را گول بزنید؟ »
دارسی با لبخندی نا آرام تر و با قیافه برافروخته تر گفت: «مثل این که شما به امور آن آقا توجه خاصی دارید.»
«مگر می شود کسی از بدبختی های او باخبر شود و بی اختیار دلش نسوزد؟ »
دارسی با لحن تحقیر آمیزی تکرار کرد «بدبختی های او!» و بعد ادامه داد: «بله، بدبختی های او واقعا زیاد بود.»
الیزابت با عصبانیت گفت: «و شما باعثش شدید. او را به این فقر و فلاکت انداخته اید، البته فقر و فلاکت نسبی. شما همه امتیازات را برای خودتان نگه داشته اید، درحالی که می دانستید برای او در نظر گرفته شده. شما بهترین سال های زندگی اش را از او گرفته اید، آن بی نیازی و استقلالی را از او گرفته اید که هم لایقش بود و هم حقش بود. این کارها را کرده اید! و حالا هم که اسم بدبختی هایش می آید با تحقیر و تمسخر حرف می زنید.»
الیزابت تکرار کرد: «می توانید انکار کنید؟»
دارسی که آرامش خود را بازیافته بود جواب داد: «اصلا دلم نمی خواهد انکار کنم. هرچه از دستم برمی آمد کردم تا دوستم را از خواهرتان جدا کنم. از موفقیت خودم در این کار خوشحال هم هستم. من بیشتر به فکر دوستم بوده ام تا خودم.»
الیزابت حتی به روی خودش هم نیاورد که متوجه نکته این سخن شده است، اما معنایش از ذهنش خارج نشد و بعید هم بود که خشمش برطرف شود.
ادامه داد: «اما علت بد آمدنم از شما فقط این قضیه نیست. مدت ها پیش از آن هم تصوراتم درباره شما شکل گرفته بود. ماه ها قبل، با چیزهایی که از آقای ویکهام شنیده بودم، شخصیت شما برایم آشکار شده بود. درباره این قضیه چه حرفی برای گفتن دارید؟ با چه دوستی خیالی خیرخواهانه ای می توانید از خود دفاع کنید؟ با چه نوع ظاهر سازی می توانید دیگران را گول بزنید؟ »
دارسی با لبخندی نا آرام تر و با قیافه برافروخته تر گفت: «مثل این که شما به امور آن آقا توجه خاصی دارید.»
«مگر می شود کسی از بدبختی های او باخبر شود و بی اختیار دلش نسوزد؟ »
دارسی با لحن تحقیر آمیزی تکرار کرد «بدبختی های او!» و بعد ادامه داد: «بله، بدبختی های او واقعا زیاد بود.»
الیزابت با عصبانیت گفت: «و شما باعثش شدید. او را به این فقر و فلاکت انداخته اید، البته فقر و فلاکت نسبی. شما همه امتیازات را برای خودتان نگه داشته اید، درحالی که می دانستید برای او در نظر گرفته شده. شما بهترین سال های زندگی اش را از او گرفته اید، آن بی نیازی و استقلالی را از او گرفته اید که هم لایقش بود و هم حقش بود. این کارها را کرده اید! و حالا هم که اسم بدبختی هایش می آید با تحقیر و تمسخر حرف می زنید.»