نام کتاب: غرور و تعصب
دوخته بود، کلمات او را با حیرت و آزردگی می شنید. صورتش از فرط عصبانیت کبود شد. در قیافه اش آثار آشفتگی روحی را می شد دید. سعی کرد ظاهر خود را حفظ کند، و عملا هم تا بر خودش مسلط نشد لب به سخن باز نکرد. این سکوت از نظر الیزابت خیلی بد بود. بالاخره، با لحنی که سعی داشت آرام باشد، گفت:
«پس این است پاسخی که افتخار شنیدنش را دارم! شاید دلم بخواهد بدانم که چرا در عین بی نزاکتی به همین راحتی پاسخ منفی شنیده ام. ولی، خب، مهم نیست.»
الیزابت در جواب گفت: «من هم می توانم از شما سؤال کنم که وقتی به این صراحت قصد داشتید ناراحت و تحقیرم کنید، چرا تصمیم گرفتید بگویید که به رغم خواست تان، به رغم عقل و منطق تان، حتی به رغم شخصیت تان، دوستم دارید؟ به فرض که من بی نزاکتی کرده باشم، آیا این دلیل بی نزاکتی من نیست؟ ولی من البته دلایل دیگری دارم. می دانید که دارم. فرض کنید احساسات من علیه شما نبود، فرض کنید بی تفاوت بودم، حتی فرض کنید احساسات موافقی داشتم، خب، شما فکر می کنید اصلا توجیهی داشت که پیشنهاد کسی را بپذیرم که موجب بربادرفتن خوشبختی خواهر عزیزتر از جانم شده است، آن هم شاید برای همیشه؟»
در حین این حرف ها، رنگ صورت آقای دارسی پرید، اما زودگذر بود. به حرف های الیزابت گوش داد و سعی نکرد صحبت او را قطع کند.
«به هزار و یک دلیل به شما بدبینم. هیچ چیز نقش ظالمانه و مخربی را که شما بازی کرده اید توجیه نمی کند. شما اصلا نمی توانید انکار کنید که در جدا کردن آن ها از یکدیگر نقش داشته اید، نقش اصلی را داشته اید، یکی را به خاطر بوالهوسی و بی ثباتی اش شهره عام و خاص کرده اید و همه سرزنش می کنند، دیگری را هم به سبب آرزوهای برباد رفته اش مسخره همه کرده اید، و به این صورت هر دو را به بدترین نوع مصیبت انداخته اید.»
الیزابت مکث کرد و در عین عصبانیت دید که دارسی طوری دارد به

صفحه 214 از 431