را روا نمی داشت، همه و همه را طوری بیان می کرد که انگار دارد عذاب می کشد، اما این طرز بیان سنخیت چندانی با اظهار عشق نداشت.
الیزابت به رغم دلخوری ریشه دار ش نمی توانست در برابر تعریف و تمجید های چنین مردی بی تفاوت بماند و با این که حتی لحظه ای در نیت و نظرش خللی وارد نشد ابتدا دلش سوخت از این که او ناراحتی خواهد کشید. اما بعد که از طرز بیان او بدش آمد همه احساساتش به خشم بدل شد. با این حال، سعی کرد به خودش مسلط بشود تا هر وقت که صحبت های دارسی تمام شد با شکیبایی و آرامش به او جواب بدهد. دارسی سرانجام گفت که شدت علاقه اش در حدی است که هر کاری کرده نتوانسته احساسات خود را سرکوب کند، و بعد هم اظهار امیدواری کرد که الیزابت خواستگاری اش را بپذیرد. وقتی این را می گفت، الیزابت خیلی واضح تشخیص می داد که دارسی تردید ندارد پاسخ مثبت خواهد شنید. درست است که داری از بیم و اضطراب خود حرف زده بود، اما قیافه اش نشان می داد که خیالش کاملا آسوده است. ادامه چنین حالتی فقط موجب خشم بیشتر می شد، این بود که وقتی صحبت های دارسی به پایان رسید الیزابت رنگ به صورتش دوید و گفت:
«به نظرم در چنین مواردی رسم است که آدم به خاطر ابراز چنین احساساتی تشکر کند، هرچند که آدم خودش همان احساسات را نداشته باشد. اما، خب، این تشکر باید قلبی باشد، و من هم اگر قلبا این تشکر را حس می کردم از شما لفظاً هم تشکر می کردم. ولی من نمی توانم... هیچ وقت طالب علاقه شما نبوده ام و بدانید که نظر لطف خود را به رغم میل من ابراز کرده اید. هیچ دوست ندارم کسی را برنجانم، اما شما را بی آن که قصد داشته باشم رنجانده ام، امیدوارم رنجش شما زیاد طول نکشد. احساساتی که می گویید مدت ها شما را از اظهار نظرتان بازداشته است، بعد از این توضیحات راحت تر می توانید بر آن ها غلبه کنید.»
آقای دارسی که به پیش بخاری تکیه داده بود و نگاهش را به قیافه الیزابت
الیزابت به رغم دلخوری ریشه دار ش نمی توانست در برابر تعریف و تمجید های چنین مردی بی تفاوت بماند و با این که حتی لحظه ای در نیت و نظرش خللی وارد نشد ابتدا دلش سوخت از این که او ناراحتی خواهد کشید. اما بعد که از طرز بیان او بدش آمد همه احساساتش به خشم بدل شد. با این حال، سعی کرد به خودش مسلط بشود تا هر وقت که صحبت های دارسی تمام شد با شکیبایی و آرامش به او جواب بدهد. دارسی سرانجام گفت که شدت علاقه اش در حدی است که هر کاری کرده نتوانسته احساسات خود را سرکوب کند، و بعد هم اظهار امیدواری کرد که الیزابت خواستگاری اش را بپذیرد. وقتی این را می گفت، الیزابت خیلی واضح تشخیص می داد که دارسی تردید ندارد پاسخ مثبت خواهد شنید. درست است که داری از بیم و اضطراب خود حرف زده بود، اما قیافه اش نشان می داد که خیالش کاملا آسوده است. ادامه چنین حالتی فقط موجب خشم بیشتر می شد، این بود که وقتی صحبت های دارسی به پایان رسید الیزابت رنگ به صورتش دوید و گفت:
«به نظرم در چنین مواردی رسم است که آدم به خاطر ابراز چنین احساساتی تشکر کند، هرچند که آدم خودش همان احساسات را نداشته باشد. اما، خب، این تشکر باید قلبی باشد، و من هم اگر قلبا این تشکر را حس می کردم از شما لفظاً هم تشکر می کردم. ولی من نمی توانم... هیچ وقت طالب علاقه شما نبوده ام و بدانید که نظر لطف خود را به رغم میل من ابراز کرده اید. هیچ دوست ندارم کسی را برنجانم، اما شما را بی آن که قصد داشته باشم رنجانده ام، امیدوارم رنجش شما زیاد طول نکشد. احساساتی که می گویید مدت ها شما را از اظهار نظرتان بازداشته است، بعد از این توضیحات راحت تر می توانید بر آن ها غلبه کنید.»
آقای دارسی که به پیش بخاری تکیه داده بود و نگاهش را به قیافه الیزابت