نام کتاب: غرور و تعصب
پیدا می کرد، چون می توانست به تقویت روحیه جین کمک کند و با مهر و عاطفه اش به یاری او بشتابد.
الیزابت همان موقع که فکر می کرد دارسی از کنت خواهد رفت، بی اختیار به این موضوع هم فکر می کرد که قوم و خویش دارسی نیز با او خواهد رفت. اما کلنل فیتز ویلیام با صراحت گفته بود که خودش قصد رفتن ندارد. کلنل فیتز ویلیام آدم مطبوعی بود و الیزابت به هیچ وجه از ماندن او بدش نمی آمد.
در همین فکرها بود که صدای زنگ در بلند شد. الیزابت تصور کرد که کلنل فیتز ویلیام آمده است و با همین تصور حالش بهتر شد. قبلا هم کلنل فیتز ویلیام دیر وقت شب به آن جا آمده بود، حالا هم لابد آمده بود شخصا حال الیزابت را بپرسید. اما تصور الیزابت نقش بر آب شد، و حالش که قرار بود بهتر شود بهتر نشد، چون در کمال حیرت دید که آقای دارسی وارد اتاق شده است. بلافاصله، با دستپاچگی و عجله، احوال الیزابت را پرسید، و بعد گفت که آمده تا مطمئن شود حال الیزابت بهتر شده. الیزابت با نزاکت اما سرد به او جواب داد. آقای دارسی چند لحظه نشست اما بعد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن در اتاق. الیزابت متعجب بود اما هیچ نمیگفت. بعد از چند دقیقه سکوت، آقای دارسی با قیافه هیجان زده به طرف الیزابت آمد و گفت:
«هرچه کلنجار رفتم بی فایده بود. اثری ندارد. احساساتم مهار نمی شود. با اجازه شما می خواهم بگویم که شما را جدا می ستایم و دوست دارم.»
تعجب الیزابت قابل وصف نبود. خیره ماند، رنگ به رنگ شد، به شک و تردید افتاد، و همچنان ساکت ماند. آقای دارسی با تعبیری که از این نشانه ها می کرد دلگرم تر شد، و بلافاصله شروع کرد به گفتن این که چه احساسی داشته است و چه مدت مدیدی است که چنین احساسی داشته است. خوب حرف می زد، اما او احساس هایی غیر از احساس های قلبی نیز داشت و آدمی بود که غرورش را بهتر از محبتش ابراز می کرد. نظرش درباره موقعیت نازل تر الیزابت و زیردست بودنش، و همچنین موانع خانوادگی که تبعیت از تمایلات

صفحه 212 از 431