دارسی به کار می برد این معنا را می داد. آیا کلنل فیتز ویلیام در ذهنش بود؟ الیزابت فکر می کرد که اگر آقای دارسی منظوری داشته، لابد اشاره اش به چیزی بوده که امکان داشته همان جا رخ بدهد. کمی پریشان شد، اما با خوشحالی متوجه شد که به دروازه و نرده های مقابل خانه کشیشی رسیده اند.
یک روز که الیزابت، در حین قدم زدن، داشت آخرین نامه جین را می خواند، و روی قسمت هایی مکث می کرد که نشان می داد جین موقع نوشتن دل و دماغ درست و حسابی نداشته، به جای اینکه غیر منتظره با آقای دارسی روبه رو شود، وقتی سرش را بلند کرد دید که کلنل فیتز ویلیام به طرفش می آید. بلافاصله نامه را کنار گذاشت و زورکی لبخندی زد و گفت:
قبلا نمی دانستم که شما این طرف ها پیاده روی می کنید.»
کلنل فیتز ویلیام در جواب گفت: «داشتم تمام پارک را می گشتم، مثل سال های قبل، و حالا می خواستم گردشم را با سرزدن به خانه کشیش به پایان برسانم. آیا شما باز هم به قدم زدن ادامه می دهید؟»
«نه، حالا دیگر باید برگردم.»
الیزابت برگشت و هر دو با هم به سوی خانه کشیشی به راه افتادند.
الیزابت گفت: «واقعاً روز شنبه از کنت می روید؟ »
«بله... البته اگر دارسی باز هم رفتن مان را عقب نیندازد. من در اختیار او هستم. هر طور که میلش باشد به کارها نظم و نسق می دهد.»
«اگر هم نتوانند با این نظم و نسق دادن خودشان را راضی کنند، لااقل از این که قدرت انتخاب دارند احساس رضایت می کنند. من کسی را نمی شناسم که به اندازه آقای دارسی خوشش بیاید هر کاری دوست دارد بکند.»
کلنل فیتز ویلیام جواب داد: «دوست دارد کارها را مطابق میلش پیش ببرد. اما همه ما این طوریم. فقط او بیش از بقیه امکان این کار را دارد، چون ثروتمند است، ولی بیشتر آدم های دیگر بی چیزند. این را صادقانه می گویم. می دانید، پسر کوچک تر باید به گذشت کردن و وابستگی عادت کند.»
«به نظر من، پسر کوچک تر یک ارل زیاد معنای این چیزها را نمی فهمد.
یک روز که الیزابت، در حین قدم زدن، داشت آخرین نامه جین را می خواند، و روی قسمت هایی مکث می کرد که نشان می داد جین موقع نوشتن دل و دماغ درست و حسابی نداشته، به جای اینکه غیر منتظره با آقای دارسی روبه رو شود، وقتی سرش را بلند کرد دید که کلنل فیتز ویلیام به طرفش می آید. بلافاصله نامه را کنار گذاشت و زورکی لبخندی زد و گفت:
قبلا نمی دانستم که شما این طرف ها پیاده روی می کنید.»
کلنل فیتز ویلیام در جواب گفت: «داشتم تمام پارک را می گشتم، مثل سال های قبل، و حالا می خواستم گردشم را با سرزدن به خانه کشیش به پایان برسانم. آیا شما باز هم به قدم زدن ادامه می دهید؟»
«نه، حالا دیگر باید برگردم.»
الیزابت برگشت و هر دو با هم به سوی خانه کشیشی به راه افتادند.
الیزابت گفت: «واقعاً روز شنبه از کنت می روید؟ »
«بله... البته اگر دارسی باز هم رفتن مان را عقب نیندازد. من در اختیار او هستم. هر طور که میلش باشد به کارها نظم و نسق می دهد.»
«اگر هم نتوانند با این نظم و نسق دادن خودشان را راضی کنند، لااقل از این که قدرت انتخاب دارند احساس رضایت می کنند. من کسی را نمی شناسم که به اندازه آقای دارسی خوشش بیاید هر کاری دوست دارد بکند.»
کلنل فیتز ویلیام جواب داد: «دوست دارد کارها را مطابق میلش پیش ببرد. اما همه ما این طوریم. فقط او بیش از بقیه امکان این کار را دارد، چون ثروتمند است، ولی بیشتر آدم های دیگر بی چیزند. این را صادقانه می گویم. می دانید، پسر کوچک تر باید به گذشت کردن و وابستگی عادت کند.»
«به نظر من، پسر کوچک تر یک ارل زیاد معنای این چیزها را نمی فهمد.