نام کتاب: غرور و تعصب
بیایند. در مواقع مختلف روز، گاهی جدا و گاهی با هم، و گه گاهی نیز با لیدی کاترین، سر می زدند. برای همه آن ها مثل روز روشن بود که کلنل فیتز ویلیام از مصاحبت آن ها لذت می برد و اصلا به خاطر همین است که می آید، و همین میل و رغبت البته سبب می شد محبوبیت خود او هم بیشتر بشود. الیزابت نیز از مصاحبت او و همین طور تعریف و تمجیدهای او لذت می برد و خاطره جورج ویکهام که مرد محبوبش بود در او زنده می شد. البته، الیزابت وقتی این دو را مقایسه می کرد آن لطافت سحرانگیز را در رفتار و اخلاق کلنل فیتز ویلیام نمی دید اما فکر می کرد که کلنل شاید آدم مطلع تر و فهمیده تری باشد.
اما چرا آقای دارسی زیاد به خانه کشیش می آمد؟ فهمیدن این نکته دشوارتر بود. برای مصاحبت نمی آمد، چون خیلی وقت ها ده دقیقه می نشست بی آن که لب به سخن باز کند. وقتی هم که چیزی میگفت بیشتر از روی اجبار بود تا اختیار... نوعی به جا آوردن رسم ادب بود، نه چیزی که خودش از آن رضایت کسب کند. به ندرت پیش می آمد که شور و حالی به او دست بدهد. خانم کالینز نمی دانست چه فکری باید درباره اش کرد. کلنل فیتز ویلیام گاهی به کم حرفی دارسی می خندید، و همین نشانه آن بود که دارسی آدمی است که با دیگران فرق دارد. این موضوع را خانم کالینز خودش نمی توانست تشخیص بدهد، و چون دلش می خواست این دگرگونی را نتیجه عشق بداند، آن هم عشق به دوستش، الیزا، جدا به این فکر افتاد که ته و توی قضیه را در بیاورد.... هر وقت که خودشان به روزینگز می رفتند، یا هر بار که او به هانسفرد می آمد، خانم کالینز او را زیر نظر می گرفت، اما نتیجه ای عایدش نمی شد. البته آقای دارسی زیاد به دوست خانم کالینز نگاه می کرد، اما از طرز نگاهش نمی شد زیاد سر در آورد. نگاهش صمیمانه و ثابت بود، اما خانم کالینز زیاد نمی فهمید که این نگاه تحسین آمیز هم هست یا نه، و گاهی هم فقط می شد فهمید که حواس آقای دارسی جای دیگری است.
یکی دو بار هم به الیزابت گفته بود که شاید آقای دارسی به او بی اعتنا نباشد، اما الیزابت هر بار به این فکر خندیده بود. خانم کالینز هم دیگر صحیح

صفحه 202 از 431