نام کتاب: غرور و تعصب
اما نه آن قدر که زیاد رفت و آمد کنند. فکر می کنم دوست من خودش را نزدیک خانواده اش نمی داند مگر این که فاصله فعلی از نصف این که هست کمتر باشد.»
آقای دارسی صندلی اش را کمی به طرف الیزابت کشید و گفت: «شما حق ندارید این قدر به محل تان تعلق داشته باشید. شما که نمی توانید همیشه در لانگبورن بمانید.»
الیزابت تعجب کرد. آقای دارسی نیز تغییر حالت او را تشخیص داد. صندلی اش را عقب کشید، روزنامه ای از روی میز برداشت، نگاهی انداخت و با لحن خونسردانه تری گفت:
«از کنت خوشتان می آید؟»
بعد، هر دو آرام و مختصر درباره آن ناحیه گفت و گو کردند... اندکی بعد، همین گفت و گو هم قطع شد، چون شارلوت و خواهرش که تازه از راه رسیده بودند وارد شدند. از دیدن آقای دارسی تعجب کردند. آقای دارسی توضیح داد که به سبب اشتباه خودش مزاحم دوشیزه بنت شده بود. چند دقیقه دیگر هم نشست بی آن که حرف چندانی بزند، و بعد هم رفت.
به محض رفتن آقای دارسی، شارلوت گفت: «معنایش چه می تواند باشد؟ الیزای عزیزم، لابد عاشق توست، وگرنه این طور خودمانی به ما سر نمی زد.»
اما وقتی الیزابت از سکوت آقای دارسی گفت، به نظر شارلوت هم بعید آمد که قضیه عشق و عاشقی در کار باشد. حدس های مختلفی می زدند، و بالاخره به این نتیجه رسیدند که علت آمدن آقای دارسی این بوده که کار دیگری نداشته تا انجام بدهد، و خب، احتمال این امر هم در آن فصل سال زیاد بود. همه شکارها و تفریح ها تمام شده بود. توی خانه هم لیدی کاترین بود و کتاب و یک میز بیلیارد، اما آقایان نمی توانند توی خانه بند شوند. نزدیکی خانه کشیش، خوشایندی پیاده رفتن تا آن جا، یا مطبوع بودن کسانی که در این خانه به سر می بردند، همه و همه باعث می شد که آن دو آقای قوم و خویش دل شان بخواهد تقریبا هر روز همان موقع پیاده به این طرف

صفحه 201 از 431