نام کتاب: غرور و تعصب
لابد آقای بینگلی خیلی تعجب کرد و خوشحال شد که شما به آن زودی پشت سرشان رفتید. اگر درست یادم مانده باشد، ایشان یک روز زودتر از شما رفته بودند. امیدوارم موقعی که شما از لندن خارج شدید حال ایشان و خواهران شان خوب بوده باشد.»
«بله، کاملا ... متشکرم.»
الیزابت فهمید که بیشتر از این جواب نمی شنود... و بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد:
«به نظر این طور می آید که آقای بینگلی قصد ندارند دیگر به ندرفیلد برگردند، بله؟»
«من نشنیده ام ایشان چنین چیزی گفته باشند. اما احتمال دارد که در آینده کمتر به آنجا بروند. ایشان دوستان زیادی دارند، و در سن و سالی هم هستند که مدام دوست و آشناهاشان بیشتر هم می شود.»
«اگر نمی خواهند زیاد در ندرفیلد بمانند، برای همسایه ها بهتر است که ایشان کلا از خیر آن جا بگذرند، چون آن وقت شاید بتوانیم خانواده ای پیدا کنیم که ساکن آن جا بشوند. ولی شاید آقای بینگلی موقعی که خانه را گرفتند آن قدر که به فکر راحتی خودشان بودند به فکر راحتی همسایه ها نبودند، و ما باید انتظار داشته باشیم که ماندن یا رفتن شان هم بر اساس همین معیار باشد.»
دارسی گفت: «بعید نیست اگر مشتری خوبی پیدا شود ایشان از آن خانه چشم پوشی کنند.»
الیزابت جوابی نداد. می ترسید بیشتر از این درباره دوست او حرف بزند، و چون دیگر حرفی برای گفتن نداشت تصمیم گرفت زحمت پیدا کردن موضوعی برای صحبت را به عهده او بگذارد.
دار سی متوجه این نکته شد و خیلی زود سر رشته را به دست گرفت و گفت: «این جا خانه بسیار راحتی است. انگار لیدی کاترین از زمانی که آقای کالینز به هانسفرد آمده اند خیلی به این جا رسیده اند.»

صفحه 199 از 431