نام کتاب: غرور و تعصب
شما یاد می دهد که به هیچ حرف من اعتماد نکنید. واقعا بد آورده ام که با کسی مواجه شده ام که به این خوبی می تواند شخصیت حقیقی ام را افشا کنند، آن هم در یک گوشه ای از دنیا که دلم می خواست اوقاتم را در آن با آبرو و احترام سپری کنم. آقای دارسی، اصلا صحیح نیست که هرچه از معایبم در هرتفردشر فهمیده اید این جا به رخ می کشید... حتی با اجازه شما می خواهم بگویم اصلا به مصلحت خودتان هم نیست... چون مرا به تلافی وامی دارید و آن وقت شاید چیزهایی بگویم که بستگان تان با شنیدنش شوکه شوند.»
دارسی لبخند زد و گفت: «من از شما نمی ترسم.»
کلنل فیتز ویلیام گفت: «لطفا بگویید چه تقصیری از ایشان سر زده است. دلم می خواهد بدانم ایشان بین غریبه ها چه رفتاری دارند.»
«پس می گویم... اما آماده باشید که چیز خیلی هولناکی بشنوید. اولین باری که ایشان را در هرتفردشر دیدم، بله، در یک مجلس رقص بود... و در این مهمانی، فکر می کنید چه کردند؟ فقط چهار بار رقصیدند! متأسفم که ناراحتتان می کنم... اما این طور بود. و تا جایی که من می دانم، چند خانم جوان منتظر شریک رقص نشسته بودند. آقای دارسی، شما که منکر نمی شوید، هان؟ »
«من آن موقع غیر از اطرافیان خودم افتخار آشنایی با هیچ خانمی را پیدا نکرده بودم.»
«درست است، و در مجلس رقص هم لابد هیچ وقت نمی شود با کسی آشنا شد. خب، کلنل فیتز ویلیام، حالا چه بزنم؟ انگشت هایم منتظر فرمان شما هستند.»
دارسی گفت: «شاید اگر به فکر آشنا شدن می افتادم صحیح تر قضاوت می کردم، اما خب، من در آشنایی به هم زدن با غریبه ها مهارت چندانی ندارم. »
الیزابت، باز هم خطاب به کلنل فیتز ویلیام، گفت: «می شود از قوم و خویش شما علت این قضیه را پرسید؟ می شود از ایشان پرسید که چرا یک مرد عاقل

صفحه 195 از 431