نام کتاب: غرور و تعصب
که پسر کوچک تر یک قوم و خویش دیگر به نام لرد... بود. در میان حیرت همه، وقتی آقای کالینز برگشت، آن ها نیز همراهش بودند. شارلوت از اتاق شوهرش دید که آن ها از جاده گذشته اند و بلافاصله به جاده دیگری پیچیده اند. بعد به دخترها گفت که چه افتخاری در انتظارشان است.
«الیزا، من این افتخار را به تو مدیونم. امکان نداشت آقای دارسی به این زودی به ما سر بزند.»
الیزابت فرصت پیدا نکرد تا به این تعارف و تمجید جواب منفی بدهد، چون زنگ در به صدا در آمد و آمدن شان اعلام شد، و اندکی بعد هر سه مرد وارد اتاق شدند. کلنل فیتز ویلیام که پیشاپیش می آمد تقریبا سی ساله بود، و با این که جذاب به نظر نمی رسید در رفتار و گفتار واقعاً آقای تمام عیار بود. آقای دارسی همان طور بود که قبلا در هرتفردشر بوده و با همان خونسردی همیشگی اش با خانم کالینز سلام و احوال پرسی کرد. با دوست خانم کالینز هم، به رغم هر احساسی که به او داشت یا نداشت، کاملا خونسردانه مواجه شد. الیزابت صرف رسم ادب را به جا آورد و کلمه ای حرف نزد.
کلنل فیتز ویلیام با صراحت و سهولتی که نشانه تربیت و اصل و نسبش بود یکراست سر صحبت را باز کرد و خیلی مطبوع حرف زد. اما قوم و خویشش اول رو کرد به خانم کالینز و خیلی مختصر درباره خانه و باغ نظر داد و بعد مدتی همان طور نشست بی آن که با کسی حرف بزند. سرانجام، ادب و نزاکت در او بیدار شد و از الیزابت پرسید که حال و احوال افراد خانواده اش چه طور است. الیزابت خیلی معمولی جواب داد، و بعد از مکثی کوتاه گفت:
«خواهر بزرگم سه ماه است در شهر است. تصادفا او را ندیده اید؟ »
می دانست که او خواهرش را ندیده است، اما می خواست ببیند که آیا چیزی از ماجرای بینگلی ها و جین می داند یا نه، و اگر می داند چیزی لو می دهد یا نه. الیزابت فکر کرد که آقای دارسی کمی سردرگم شده است. آقای دارسی در جواب گفت که سعادت دیدار دوشیزه بنت را نداشته است. قضیه دیگر دنبال نشد و اندکی بعد هم آقایان رفتند.

صفحه 191 از 431