نام کتاب: غرور و تعصب
«بله، شکی نیست. اما این درست همان چیزی است که معلمه جلویش را می گیرد. من اگر مادرتان را می شناختم به ایشان اصرار می کردم حتما یک معلمه بیاورند. من همیشه نظرم این است که بدون تعلیم و آموزش منظم و صحیح، کاری نمی شود کرد، و این هم فقط از عهده یک معلمه بر می آید. خدا می داند به چند خانواده از این طریق کمک کرده ام. همیشه خوشحال می شوم که یک جوان سری توی سرها در بیاورد. چهار تا از قوم و خویش های خانم جنکینسن با کمک من به خیر و خوشی سروسامان گرفته اند. همین دیروز کار یک جوان دیگر را راه انداختم که خیلی تصادفی اسمش را به من گفتند. خانواده مربوطه هم از او راضی اند. آقای کالینز، به شما گفتم که لیدی متکاف دیروز آمد از من تشکر کرد؟ می گوید دوشیزه پوپ جواهر است. گفت لیدی کاترین، شما یک جواهر به من داده اید. آیا هیچ کدام از خواهرهای کوچکتر شما بیرون هم می روند، دوشیزه بنت؟»
«بله، خنتم، همه شان.»
«همه شان! ... خب، هر پنج نفر با هم؟ خیلی عجیب است! ... و شما تازه دختر دوم هستید.... کوچکت رها قبل از اینکه بزرگترها شوهر کنند می روند بیرون؟ .. خواهرهای کوچک ترتان باید خیلی کم سن و سال باشند، بله؟ »
«بله، کوچک تر از همه هنوز شانزده سالش نشده. شاید این یکی سنش هنوز مناسب نباشد که زیاد رفت و آمد کند. ولی، خانم، واقعا به نظر من خیلی برای خواهرهای کوچکترم مشکل است که معاشرت و تفریح نکنند، فقط به خاطر این که بزرگ ترها نتوانسته اند یا نخواسته اند زود شوهر کنند... بچه آخر هم مثل بچه اول حق دارد از مواهب جوانی استفاده کند. محدود کردن شان به این علت!... به نظرم بعید است عاطفه و احترام خواهرانه را این طوری بشود تقویت کرد.»
سرکار علیه گفت: «عجب! شما نسبت به سن و سال تان خیلی صریح نظر می دهید... بگویید ببینم چند سال تان است ؟»

صفحه 185 از 431