نام کتاب: غرور و تعصب
«اگر فقط به من بگویی دوشیزه کینگ چه جور دختری است، آن وقت بهتر می توانم نظر بدهم.»
«به نظر من دختر خیلی خوبی است. ایرادی در او نمی بینم.»
«ولی او کوچک ترین توجهی به این دختر نداشت، تا آن که پدر بزرگ این دختر از دنیا رفت و او صاحب ثروت شد.»
«نه.... چرا می بایست توجه کند؟ وقتی به خاطر بی پولی من اجازه ندارد علاقه مرا جلب کند، به چه دلیل می بایست دختری را دوست داشته باشد که اهمیتی نداشت و مثل من بی پول بود؟ »
ا«ین که درست بعد از این واقعه توجهش به این دختر جلب می شود، کمی توی ذوق می زند.»
«آدم در شرایط استیصال اصلا فرصت ندارد به این ظواهری که بقیه مراعات می کنند حتی فکر کند. اگر خود دختر اعتراضی ندارد، ما چرا مخالف باشیم؟ »
«اعتراض نداشتن خود دختر عمل او را توجیه نمی کند. فقط نشان می دهد که این دختر در وجودش کم و کسری دارد... نقص عقل یا احساس.»
الیزابت گفت: «خب، هر طور که می خواهی فکر کن. ویکهام مادی است و دخترک هم ابله است.»
«نه، لیزی، من دوست ندارم این طور فکر کنم. می دانی، خوشم نمی آید درباره جوانی که آن همه مدت در دربیشر زندگی کرده است نظر منفی داشته باشم.»
«اوه! اگر فقط همین باشد، من درباره جوانانی که در دربیشر زندگی می کنند نظر منفی دارم. دوست های صمیمی شان هم که در هرتفردشر زندگی می کنند بهتر از آنها نیستند. حالم از همه آن ها به هم می خورد. خدا را شکر! فردا به جایی می روم که مردی را خواهم دید که حتی یک خصوصیت قابل قبول هم ندارد، نه رفتاری دارد که از آن بشود تعریف کرد و نه عقل و شعور درست و حسابی. آخر، فقط مردهای کودن ارزش آشنایی دارند.»

صفحه 172 از 431