الیزابت تنگ می شد. وقتی هم زمان سفر فرار سید پدرش زیاد دوست نداشت الیزابت برود. به الیزابت گفت که نامه بنویسد و قول هم داد که به نامه الیزابت جواب بدهد.
خداحافظی الیزابت با آقای ویکهام کاملا دوستانه بود. حتی خداحافظی آقای ویکهام دوستانه تر بود. مشغله های جدیدش باعث نمی شد یادش برود که الیزابت اولین نفری بود که علاقه و توجه او را برانگیخته بود، اولین نفری بود که به درد دل هایش گوش سپرده و برایش دلسوزی کرده بود، و همچنین اولین نفری بود که ویکهام را ستایش کرده بود. ویکهام موقع خداحافظی برای الیزابت سفر خوشی آرزو کرد و به یادش آورد که لیدی کاترین دو بورگ چه جور آدمی است و انتظار چه چیزی را باید داشت. گفت که نظر هر دو درباره او - درواقع نظر هر دو درباره هر کس - همیشه یکی از کار در می آید. در این طرز خداحافظی و نحوه رفتار نوعی دلشوره و نگرانی وجود داشت که الیزابت احساسش می کرد و می اندیشید که برای همیشه صادقانه دوستدار او خواهد بود. الیزابت وقتی خداحافظی می کرد و از ویکهام جدا می شد فکر می کرد ویکهام، چه متأهل و چه مجرد، برای همیشه الگوی او در رفتار مطبوع و خوشایند خواهد بود.
همسفرانش روز بعد کسانی نبودند که الیزابت فکر ویکهام را از سرش خارج کند. سر ویلیام و دخترش، ماریا، که خوش اخلاق اما مثل پدرش تھی فکر بود، حرفی نداشتند که ارزش شنیدن داشته باشد. می شد به حرف آنها مثل صدای چرخ کالسکه گوش داد. البته الیزابت خوشش می آمد که از این و آن در حرف بزند، اما خب، سابقه آشنایی اش با سر ویلیام خیلی زیاد بود. سر ویلیام درباره عجایب شرفیابی و لقب گرفتنش حرف تازه ای برای گفتن نداشت. ادب و نزاکتش نیز مثل حرف ها و دانسته هایش تکراری بود.
سفر شان فقط بیست و چهار مایل بود. زود راه افتاده بودند تا موقع ظهر به خیابان گریسچرچ برسند. وقتی به طرف در منزل آقای گاردینر می رفتند، جین از پنجره اتاق پذیرایی دید که دارند می آیند. وقتی به راهرو ورودی رسیدند،
خداحافظی الیزابت با آقای ویکهام کاملا دوستانه بود. حتی خداحافظی آقای ویکهام دوستانه تر بود. مشغله های جدیدش باعث نمی شد یادش برود که الیزابت اولین نفری بود که علاقه و توجه او را برانگیخته بود، اولین نفری بود که به درد دل هایش گوش سپرده و برایش دلسوزی کرده بود، و همچنین اولین نفری بود که ویکهام را ستایش کرده بود. ویکهام موقع خداحافظی برای الیزابت سفر خوشی آرزو کرد و به یادش آورد که لیدی کاترین دو بورگ چه جور آدمی است و انتظار چه چیزی را باید داشت. گفت که نظر هر دو درباره او - درواقع نظر هر دو درباره هر کس - همیشه یکی از کار در می آید. در این طرز خداحافظی و نحوه رفتار نوعی دلشوره و نگرانی وجود داشت که الیزابت احساسش می کرد و می اندیشید که برای همیشه صادقانه دوستدار او خواهد بود. الیزابت وقتی خداحافظی می کرد و از ویکهام جدا می شد فکر می کرد ویکهام، چه متأهل و چه مجرد، برای همیشه الگوی او در رفتار مطبوع و خوشایند خواهد بود.
همسفرانش روز بعد کسانی نبودند که الیزابت فکر ویکهام را از سرش خارج کند. سر ویلیام و دخترش، ماریا، که خوش اخلاق اما مثل پدرش تھی فکر بود، حرفی نداشتند که ارزش شنیدن داشته باشد. می شد به حرف آنها مثل صدای چرخ کالسکه گوش داد. البته الیزابت خوشش می آمد که از این و آن در حرف بزند، اما خب، سابقه آشنایی اش با سر ویلیام خیلی زیاد بود. سر ویلیام درباره عجایب شرفیابی و لقب گرفتنش حرف تازه ای برای گفتن نداشت. ادب و نزاکتش نیز مثل حرف ها و دانسته هایش تکراری بود.
سفر شان فقط بیست و چهار مایل بود. زود راه افتاده بودند تا موقع ظهر به خیابان گریسچرچ برسند. وقتی به طرف در منزل آقای گاردینر می رفتند، جین از پنجره اتاق پذیرایی دید که دارند می آیند. وقتی به راهرو ورودی رسیدند،