نام کتاب: غرور و تعصب
متفاوت است، و همان طور که خودت میدانی زیاد هم بیرون نمی رویم. خیلی بعید است که اصلا یکدیگر را ببینند، مگر این که خود این جوان بیاید به دیدن جین .»
«این هم که غیر ممکن است. الان در حبس دوستش است، و آقای دارسی هم رضایت نمی دهد که او برود به جین سر بزند، آن هم در آن محله لندن! زن دایی عزیز، چه فکر کرده ای؟ آقای دارسی شاید اسم جایی مانند خیابان *گریسچرچ* فقط به گوشش خورده باشد، اما اگر یک روزی گذارش به آن جا بیفتد، حتی اگر یک ماه حمام کند باز هم فکر نمی کند کثیفی از تنش در رفته باشد. تازه، آقای بینگلی بدون او هیچ جا نمی رود.»
«چه بهتر. امیدوارم اصلا یکدیگر را نبینند. اما مگر جین با خواهر او نامه رد و بدل نمی کند؟ او که نمی تواند جلو دیدن شان را بگیرد.»
«او به این آشنایی خاتمه می دهد.»
با وجود اطمینانی که الیزابت داد تا این نکته را بقبولاند، و حتی این نکته جالب تر را جا بیندازد که دیگران نمی گذارند بینگلی برود جین را ببیند، باز هم موقعی که خوب فکر می کرد یک جوری خیالش راحت می شد که دیدار آن دو صددرصد هم منتفی نیست. نه تنها منتفی نیست، بلکه احتمال وجود دارد. گاهی الیزابت فکر می کرد که شاید عشق و علاقه بینگلی زنده شود و تأثیر دوست و آشناهایش در مقابل تأثیر خود به خودی جذابیت های جین رنگ ببازد.
دوشیزه بنت دعوت زن دایی اش را با خوشحالی پذیرفت. آن موقع نمی دانست بینگلی ها چه وضعی دارند بلکه امیدوار بود که چون کارولین با برادرش در یک خانه به سر نمی برد پس می شود گاهی بعضی از روزها کارولین را ببیند بی آنکه امکان رو به رو شدن با بینگلی وجود داشته باشد.
گاردینر ها یک هفته در لانگبورن ماندند. در این مدت با با فیلیپس ها بودند، یا با لوکاس ها، یا با افسرها، و حتی یک روز هم سرشان خلوت نبود.
*محله ای نه چنان شیک در نزدیکی بخش تجاری لندن.

صفحه 159 از 431