نام کتاب: غرور و تعصب
بخصوص بین او و دو دختر بزرگ تر صمیمیتی برقرار بود. چند بار این دو به شهر نزد او رفته بودند.
اولین کار خانم گاردینر به محض ورودش این بود که هدیه های خود را تقسیم بکند و درباره جدیدترین مدها توضیح بدهد. بعد از این، دیگر کار چندانی نداشت. نوبت او بود تا گوش کند. خانم بنت کلی حرف های غم انگیز داشت که بزند، و کلی هم گله و شکایت. از آخرین باری که زن برادرش را دیده بود خیلی بلاها سرشان آمده بود. دو تا از دخترها نزدیک بود شوهر کنند، اما آخرش هیچی به هیچی.
ادامه داد: «من جین را زیاد مقصر نمی دانم، چون جین اگر می توانست ، آقای بینگلی را به دام می انداخت. ولی، لیزی! اوه، زن برادر عزیز! الان می توانست زن آقای کالینز باشد، اما کله شقی کرد. توی همین اتاق خواستگاری کرد، اما رد کرد. نتیجه اش این شد که لیدی لوکاس دخترش را زودتر از من شوهر داد، و ملک لانگبورن هم به روال سابق از دست مان در می رود. زن داداش عزیز، لوکاس ها خیلی آدم های زرنگی اند. هرچه بتوانند به چنگ بیاورند به چنگ می آورند. متأسفم پشت سرشان این حرف ها را می زنم، ولی واقعا همین طورند. خیلی عصبی و بیچاره می شوم که می بینم توی خانواده خودم حرفم را نمی خوانند و همسایه هایی هم دارم که فقط و فقط به فکر خودشان هستند. ولی آمدن تو در این موقع بهترین مایه تسلای من است. خوشم می آید که درباره آستین بلند و مد جدید صحبت می کنی.»
خانم گاردینر که قبلا اصل قضایا را از نامه نگاری هایش با جین و الیزابت دریافته بود، جواب مختصری به خواهر شوهرش داد، و برای مراعات حال بچه های همین خواهر شوهر موضوع صحبت را عوض کرد.
بعد وقتی با الیزابت تنها شد بیشتر درباره موضوع حرف زد. گفت: «به نظر می رسد که برای جین مورد خوبی بود. متأسفم که نشد. اما از این اتفاق ها زیاد می افتد! مرد جوانی مثل آقای بینگلی، که وصفش را از شماها شنیده ام، خیلی راحت چند هفته عاشق یک دختر خوشگل می شود و بعد که دست

صفحه 157 از 431