نام کتاب: غرور و تعصب
می گفت برادرش به دوشیزه دارسی توجه دارد اصلا اهمیت نداد. الیزابت، مثل سابق، شک نداشت که آقای بینگلی واقعاً دلبسته جین است. چون همیشه دلش می خواست آقای بینگلی را دوست داشته باشد، مشکل می توانست بدون خشم و حتی بدون تحقیر به بوالهوسی و تزلزلی فکر کند که او را اسیر دوستان دسیسه گر کرده بود و باعث شده بود سعادت خود را فدای هوا و هوس و امیال آن ها بکند. بینگلی اگر فقط پای فداکردن سعادت خودش در میان بود، خب، می توانست هر جور که دلش می خواهد و صلاح می داند آن را بازیچه قرار دهد. اما در این جا پای سعادت جین هم در میان بود، و الیزابت فکر می کرد که آقای بینگلی قاعدتا خودش این موضوع را می داند. خلاصه، این موضوعی بود که می بایست خوب به آن فکر کرد و نمی بایست نادیده اش گرفت. الیزابت نمی توانست به چیز دیگری فکر کند... آیا نظر بینگلی عوض شده است یا دخالت اطرافیانش عقیده او را تحت الشعاع قرار داده است، آیا از دلبستگی جین خبر دارد یا این که یادش رفته است، در هر حال، هرچه باشد، نظر الیزابت درباره آقای بینگلی قاعدتا به جواب این پرسش ها بستگی پیدا می کرد، اما هیچ کدام این ها تغییری در وضع جین به وجود نمی آورد چون آرامشش به هم خورده بود.
یکی دو روز گذشت تا جین دل و جرئت پیدا کرد درباره احساسات خود با الیزابت صحبت کند. بالاخره که خانم بنت بعد از کلی ناراحتی و دق دلی خالی کردن بر سر ندرفیلد و صاحبش آنها را به حال خودشان گذاشت، جین طاقت نیاورد و گفت:
«اوه! کاش مادرجان بیشتر می توانست خودش را کنترل کند. اصلا متوجه نیست که با این اظهار نظرهای همیشگی اش درباره بینگلی چه قدر ناراحتم می کند. ولی من گله ای نمی کنم. زیاد طول نمی کشد. بینگلی فراموش خواهد شد و بعدش همه به حالت قبل برخواهیم گشت.»
الیزابت با نگرانی و ناباوری به خواهرش نگاه کرد، اما چیزی نگفت. جین کمی رنگ به رنگ شد و گفت: «تو باورت نمی شود، اما باید باور

صفحه 150 از 431