که سرش کلاه رفته است. جین خیلی متانت به خرج می داد و با آرامش این حمله ها را تحمل می کرد.
آقای کالینز درست دوشنبه دو هفته بعد برگشت، اما استقبالی که در لانگبورن از او شد اصلا به خوبی دفعه اول نبود. البته او آن قدر سرحال و شاد بود که زیاد هم محتاج رسیدگی و پذیرایی نبود. خوشبختانه، قضیه عشق و عاشقی اش بقیه را از مصاحبت او خلاص می کرد. بیشتر روز را در خانه لوکاس می گذراند، و گاهی به لانگبورن برمی گشت تا درست بموقع، قبل از این که همه بخوابند، بابت غیبت خود معذرت بخواهد.
خانم بنت واقعا حال و روز رقت باری داشت. هر نوع اشاره ای به قضیه ازدواج حالش را بد می کرد، و هر جا هم که می رفت بی برو برگرد حرف همین ازدواج را می شنید. اصلا دیگر دیدن قیافه دوشیزه لوکاس برایش عذاب بود. او را جانشین خود در این خانه می دید و به او نفرت و حسادت می ورزید. هر بار که شارلوت به دیدنشان می آمد، خانم بنت خیال می کرد شارلوت دارد لحظه تصاحب آن خانه را محاسبه می کند. هر بار هم که شارلوت آهسته به آقای کالینز چیزی می گفت، خانم بنت فکر می کرد دارند از ملک لانگبورن حرف می زنند و تصمیم دارند به محض مردن آقای بنت، بیوه و دخترهایش را از خانه بیرون بیندازند. همه این ها را با تلخی و ناراحتی به شوهرش می گفت.
یک بار گفت: «آقای بنت، اصلا تصورش مشکل است که شارلوت لوکاس روزی بانوی این خانه بشود. من باید جا را برای او خالی کنم، زنده باشم و ببینم که جای مرا در این خانه می گیرد!»
«عزیزم، این فکر های غم انگیز را ول کن. باید به چیزهای خوب فکر کنیم. باید دل مان را خوش کنیم به این که من بعد از همه می میرم.»
این حرف زیاد خانم بنت را تسکین نمی داد. به خاطر همین، به جای این که جوابی بدهد حرف خودش را ادامه داد:
«نمی توانم تحمل کنم که یک روزی صاحب کل این ملک می شوند. اگر این قضیه تصاحب ملک نبود، اهمیتی نمی دادم.»
آقای کالینز درست دوشنبه دو هفته بعد برگشت، اما استقبالی که در لانگبورن از او شد اصلا به خوبی دفعه اول نبود. البته او آن قدر سرحال و شاد بود که زیاد هم محتاج رسیدگی و پذیرایی نبود. خوشبختانه، قضیه عشق و عاشقی اش بقیه را از مصاحبت او خلاص می کرد. بیشتر روز را در خانه لوکاس می گذراند، و گاهی به لانگبورن برمی گشت تا درست بموقع، قبل از این که همه بخوابند، بابت غیبت خود معذرت بخواهد.
خانم بنت واقعا حال و روز رقت باری داشت. هر نوع اشاره ای به قضیه ازدواج حالش را بد می کرد، و هر جا هم که می رفت بی برو برگرد حرف همین ازدواج را می شنید. اصلا دیگر دیدن قیافه دوشیزه لوکاس برایش عذاب بود. او را جانشین خود در این خانه می دید و به او نفرت و حسادت می ورزید. هر بار که شارلوت به دیدنشان می آمد، خانم بنت خیال می کرد شارلوت دارد لحظه تصاحب آن خانه را محاسبه می کند. هر بار هم که شارلوت آهسته به آقای کالینز چیزی می گفت، خانم بنت فکر می کرد دارند از ملک لانگبورن حرف می زنند و تصمیم دارند به محض مردن آقای بنت، بیوه و دخترهایش را از خانه بیرون بیندازند. همه این ها را با تلخی و ناراحتی به شوهرش می گفت.
یک بار گفت: «آقای بنت، اصلا تصورش مشکل است که شارلوت لوکاس روزی بانوی این خانه بشود. من باید جا را برای او خالی کنم، زنده باشم و ببینم که جای مرا در این خانه می گیرد!»
«عزیزم، این فکر های غم انگیز را ول کن. باید به چیزهای خوب فکر کنیم. باید دل مان را خوش کنیم به این که من بعد از همه می میرم.»
این حرف زیاد خانم بنت را تسکین نمی داد. به خاطر همین، به جای این که جوابی بدهد حرف خودش را ادامه داد:
«نمی توانم تحمل کنم که یک روزی صاحب کل این ملک می شوند. اگر این قضیه تصاحب ملک نبود، اهمیتی نمی دادم.»