بازگشت آقای کالینز به هر تفردشر دیگر لطفی برای خانم بنت نداشت. برعکس، او هم مثل شوهرش از برگشتن آقای کالینز ناراضی بود.... خیلی عجیب بود اگر آقای کالینز به جای خانه لوکاس به لانگبورن بیاید. خیلی هم ناراحت کننده و اسباب زحمت بود.... دوست نداشت وقتی کسی به فکر سلامتی اش نیست اصلا مهمان به خانه اش بیاید، عشاق که دیگر نگو و نپرس. غرولندهای ملایم خانم بنت همین چیزها بود، و ناراحتی اش از غیبت طولانی آقای بینگلی دلخوری اش را از این قضایا تحت الشعاع قرار می داد.
نه جین خیالش از این موضوع راحت بود، نه الیزابت. روزها سپری می شدند اما هیچ خبری از آقای بینگلی نبود، جز این که در مریتن شایعه شده بود او اصلا در زمستان به ندرفیلد بر نمی گردد. این خبر خانم بنت را از کوره در برد و برای ابراز مخالفت گفت که کذب محض است.
حتی الیزابت رفته رفته به دلشوره افتاد... نه از این که بینگلی بی تفاوت است... بلکه از این که مبادا خواهرهای آقای بینگلی موفق شده اند او را نگه دارند. نمی خواست این فکر را که به ضرر سعادت جین بود قبول کند، و نمی خواست هم بی انصافی کند و عاشق خواهر خود را آدم متزلزل و بی ثباتی بپندارد، اما بی اختیار همین فکرها مدام به سراغش می آمد. می ترسید دو خواهر بی عاطفه آقای بینگلی و دوست بانفوذ او دست به یکی کرده باشند، جاذبه های دوشیزه دارسی و خوشی ها و مشغله های لندن هم مزید بر علت شده باشد و خدای نکرده دلبستگی آقای بینگلی کمتر شده باشد.
اما جین... اضطرابش در این حالت بلاتکلیفی البته به مراتب دردناک تر از احساسات الیزابت بود. جین احساس خود را مخفی می کرد، و به خاطر همین، بین او و الیزابت صحبت و اشاره ای درباره این موضوع رد و بدل نمی شد. ولی مادرشان که اصلا اهل خویشتن داری نبود، دم به دم حرف بینگلی را پیش می کشید، بی قراری خود را برای آمدن او نشان می داد و یا حتی جین را مجبور می کرد بگوید که اگر بینگلی برنگردد معنایش این است
نه جین خیالش از این موضوع راحت بود، نه الیزابت. روزها سپری می شدند اما هیچ خبری از آقای بینگلی نبود، جز این که در مریتن شایعه شده بود او اصلا در زمستان به ندرفیلد بر نمی گردد. این خبر خانم بنت را از کوره در برد و برای ابراز مخالفت گفت که کذب محض است.
حتی الیزابت رفته رفته به دلشوره افتاد... نه از این که بینگلی بی تفاوت است... بلکه از این که مبادا خواهرهای آقای بینگلی موفق شده اند او را نگه دارند. نمی خواست این فکر را که به ضرر سعادت جین بود قبول کند، و نمی خواست هم بی انصافی کند و عاشق خواهر خود را آدم متزلزل و بی ثباتی بپندارد، اما بی اختیار همین فکرها مدام به سراغش می آمد. می ترسید دو خواهر بی عاطفه آقای بینگلی و دوست بانفوذ او دست به یکی کرده باشند، جاذبه های دوشیزه دارسی و خوشی ها و مشغله های لندن هم مزید بر علت شده باشد و خدای نکرده دلبستگی آقای بینگلی کمتر شده باشد.
اما جین... اضطرابش در این حالت بلاتکلیفی البته به مراتب دردناک تر از احساسات الیزابت بود. جین احساس خود را مخفی می کرد، و به خاطر همین، بین او و الیزابت صحبت و اشاره ای درباره این موضوع رد و بدل نمی شد. ولی مادرشان که اصلا اهل خویشتن داری نبود، دم به دم حرف بینگلی را پیش می کشید، بی قراری خود را برای آمدن او نشان می داد و یا حتی جین را مجبور می کرد بگوید که اگر بینگلی برنگردد معنایش این است