بودند از اینکه آقای کالینز قصد کرده زود برگردد. خانم بنت تعبیرش این بود که آقای کالینز می خواهد از یکی از دخترهای کوچک تر خواستگاری کند. مری را شاید بشود راضی کرد که به خواستگاری آقای کالینز جواب مثبت بدهد. مری بیش از بقیه آقای کالینز را آدم قابلی می دانست. خیلی وقت ها افکار آقای کالینز قدرت و استحکامی داشت که مری به حیرت می افتاد، و مری با اینکه آقای کالینز را به قدر خودش باهوش نمی دانست گاهی فکر می کرد اگر آقای کالینز بیشتر مطالعه کند و مثل خود او سوادش را افزایش دهد، شاید هم صحبت خوبی از کار در بیاید. اما صبح روز بعد، همه امیدهای این چنینی بر باد رفت. دوشیزه لوکاس بعد از صبحانه فوری آمد و در گفت و گوی دونفره ای با الیزابت وقایع روز قبل را از سیر تا پیاز تعریف کرد.
البته در آن یکی دو روز آخر به ذهن الیزابت رسیده بود که شاید آقای کالیتز عاشق دوست او شده باشد، اما این که شارلوت به آقای کالینز در باغ سبز نشان داده باشد به نظرش خیلی بعید بود، درست مثل این بود که خود الیزابت این کار را کرده باشد. تعجبش به حدی بود که بی اختیار با صدای بلند گفت:
«نامزد آقای کالینز! شارلوت عزیز، ... غیر ممکن است!»
قیافه مصممی که دوشیزه لوکاس موقع تعریف کردن ماجرا داشت، با شنیدن این سرزنش مستقیم جای خود را ناگهان به سردرگمی داد. البته، چون انتظارش را داشت، زود خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:
«چرا تعجب می کنی، الیزای عزیز؟ ... باورت نمی شود که آقای کالینز نظر زنی را جلب کند؟ آن هم به خاطر این که در مورد تو موفق نشده؟ »
اما الیزابت دیگر خودش را کنترل کرده بود. بعد با فشاری که به خودش آورد توانست تا حدودی با آرامش به شارلوت اطمینان بدهد که آینده برایش مهم تر است و امیدوار است از هر جهت خوشبخت بشود.
شارلوت در جواب گفت: «می فهمم چه احساسی داری... باید هم تعجب کنی، خیلی هم تعجب کنی،... همین دو روز پیش بود که آقای کالینز
البته در آن یکی دو روز آخر به ذهن الیزابت رسیده بود که شاید آقای کالیتز عاشق دوست او شده باشد، اما این که شارلوت به آقای کالینز در باغ سبز نشان داده باشد به نظرش خیلی بعید بود، درست مثل این بود که خود الیزابت این کار را کرده باشد. تعجبش به حدی بود که بی اختیار با صدای بلند گفت:
«نامزد آقای کالینز! شارلوت عزیز، ... غیر ممکن است!»
قیافه مصممی که دوشیزه لوکاس موقع تعریف کردن ماجرا داشت، با شنیدن این سرزنش مستقیم جای خود را ناگهان به سردرگمی داد. البته، چون انتظارش را داشت، زود خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:
«چرا تعجب می کنی، الیزای عزیز؟ ... باورت نمی شود که آقای کالینز نظر زنی را جلب کند؟ آن هم به خاطر این که در مورد تو موفق نشده؟ »
اما الیزابت دیگر خودش را کنترل کرده بود. بعد با فشاری که به خودش آورد توانست تا حدودی با آرامش به شارلوت اطمینان بدهد که آینده برایش مهم تر است و امیدوار است از هر جهت خوشبخت بشود.
شارلوت در جواب گفت: «می فهمم چه احساسی داری... باید هم تعجب کنی، خیلی هم تعجب کنی،... همین دو روز پیش بود که آقای کالینز