نام کتاب: غرور و تعصب
از ندرفیلد رفته اند و حالا دیگر توی راه شهر هستند، و قصدشان هم این نیست که برگردند. ببین چه گفته است.»
بعد با صدای بلند جمله اول را خواند. نوشته بود که تصمیم گرفته اند پشت سر برادرشان به شهر بروند، قرار است همان روز در خیابان گروؤنر غذا بخورند که منزل آقای هرست است. جمله بعدی این بود: «نمی خواهم تظاهر کنم که افسوس چیزهایی را می خورم که پشت سرم در هرتفردشر جا گذاشته ام. فقط افسوس هم صحبتی تو، دوست عزیزم، را می خورم. اما امیدواریم در آینده نیز این هم صحبتی لذت بخشی که داشته ایم باز هم نصیبمان بشود. عجالتا درد جدایی را می توانیم با نامه نگاری زود به زود و صمیمانه کمتر کنیم. من برای این کار روی تو حساب می کنم.» الیزابت بدون بدگمانی به این ابراز احساسات گوش داد. از رفتن ناگهانی شان تعجب می کرد، اما نکته قابل ایرادی در آن نمی دید. نمی بایست تصور کرد که رفتن آن ها از ندرفیلد مانع برگشتن آقای بینگلی به ندرفیلد می شود. در مورد از دست دادن هم صحبت نیز فکر می کرد که جین باید زود فراموشش کند و فقط به مصاحبت آقای بینگلی دل ببندد.
بعد از مکث کوتاهی گفت: «بد شد که نتوانستی دوست هایت را قبل از رفتن شان ببینی. اما شاید آن خوشبختی آینده که دوشیزه بینگلی منتظرش است زودتر از آن که تصور می کند فرابرسد، و مصاحبت لذت بخشی که به عنوان دوست با یکدیگر داشته اید شاید به عنوان خواهر شوهر و زن برادر با لذت بیشتری از سر گرفته شود، هان؟ ... آقای بینگلی که در لندن پیش آن ها نمی ماند.»
«کارولین می گوید که هیچ کدام شان این زمستان به هر تفردشر برنمی گردند. برایت می خوانم ...»
... وقتی برادرم دیروز رفت، خیال می کرد کاری که در لندن دارد شاید سه چهار روزه تمام بشود، اما حالا مطمئنیم که کارش به این زودی تمام

صفحه 131 از 431