نام کتاب: غرور و تعصب
وقتی وارد شهر شدند آقای ویکهام به آن ها ملحق شد و همراه شان به خانه خاله شان رفت، و در آنجا از تأسف و ناراحتی اش و از این که همه سراغش را می گرفتند کلی صحبت شد.... اما به الیزابت گفت که خودش صلاح دیده بود به مهمانی نرود.
گفت: «موقع مهمانی که شد دیدم بهتر است آقای دارسی را نبینم.... این که یک جا باشیم، ساعت ها با او در یک مهمانی باشم، فوق تحملم بود و ممکن بود صحنه هایی هم پیش بیاید که غیر از خودم برای دیگران هم نامطبوع باشد.»
الیزابت این خویشتن داری را تأیید کرد، و با فراغت و حوصله درباره این موضوع بحث کردند. همچنین با ادب و نزاکت از یکدیگر تعریف و تمجید کردند، چون ویکهام و یک افسر دیگر تا لانگبورن با آن ها آمدند و در مسیر برگشتن، ویکهام خیلی به الیزابت توجه نشان داد. همراهی آقای ویکهام دو حسن داشت: یکی اینکه از تعریف و تمجیدهای آقای ویکهام به خود می بالید، دیگر آنکه فرصت خوبی بود تا او را به پدر و مادرش معرفی کند.
کمی بعد از برگشتن آنها، نامه ای برای دوشیزه بنت آمد. نامه از ندرفیلد فرستاده شده بود، و بلافاصله آن را باز کردند. توی پاکت یک ورق کاغذ قشنگ کوچک صاف براق بود که دست خط زیبا و ظریف یک خانم روی آن به چشم می خورد. الیزابت دید که قیافه خواهرش موقع خواندن نامه عوض می شود و با دقت روی بعضی از قسمت ها تمرکز می کند. جین زود به خود آمد، نامه را کنار گذاشت، و سعی کرد با نشاط همیشگی اش به گفت و گوی جمعی بپیوندد. اما الیزابت اضطرابی در او احساس کرد و حتی توجهش از ویکهام هم منحرف شد. به محض اینکه ویکهام و دوستش رفتند، جین با نگاه خود به الیزابت اشاره کرد که به دنبالش از پله ها بالا برود. وقتی به اتاق خودشان رفتند، جین نامه را در آورد و گفت:
نامه کارولین بینگلی است. مطالبش خیلی باعث تعجبم شده. همه آن ها

صفحه 130 از 431