نام کتاب: غرور و تعصب
نمی کنی... آن وقت، موقعی که پدرت از دنیا رفت، چه طور من باید تر و خشکت کنم... من که نمی توانم نگهت دارم... خب، دارم به تو هشدار می دهم. ... از امروز دیگر کاری به کار تو ندارم.... توی کتابخانه به تو گفتم، خودت هم می دانی. من دیگر هیچ وقت با تو حرفی نمی زنم. نه کاری دارم، نه حرف و صحبتی. حرف زدن با بچه های وظیفه نشناس چه لطفی برای من دارد.... تازه فکر نکنید حرف زدن با بقیه هم چنگی به دلم می زند. کسانی که مثل من ناراحتی اعصاب دارند کلا میلی به حرف زدن ندارند. هیچ کس نمی فهمد چه عذابی می کشم ! ... ولی خب، همیشه این طور است. آدم اگر شکوه و شکایت نکند بقیه هم دل شان نمی سوزد.»
دخترهایش ساکت به این غلغل احساسات گوش دادند، می دانستند که هر گونه استدلال یا تلاش برای آرام کردنش فقط باعث تحریک بیشترش می شود. به خاطر همین، خانم بنت یکریز حرف زد و حرف زد، بی آنکه هیچ کدام از دخترها حرفش را قطع کند، تا بالاخره آقای کالینز آمد، آن هم متین تر و سنگین تر از همیشه، و خانم بنت با دیدن آقای کالینز به دخترها گفت:
«حالا، از شماها می خواهم، از همه شماها می خواهم که جلو زبانتان را بگیرید و بگذارید من و آقای کالینز کمی با هم صحبت بکنیم.»
الیزابت آرام از اتاق بیرون رفت، جین و کیتی هم پشت سرش رفتند، اما لیدیا ماند تا همه حرف ها را بشنود. شارلوت، که اول با اظهار ادب و تعارفات آقای کالینز معطل شده بود و احوال پرسی های دقیق او را از احوالات خودش و خانواده اش شنیده بود، و بعد هم به هر حال کنجکاو شده بود، رضایت داد به اینکه به طرف پنجره برود و تظاهر کند به این که چیزی نمی شنود. خانم بنت با صدای غم انگیزی شروع کرد به گفتن چیزهایی که می خواست بگوید.... «اوه! آقای کالینز! ...»
آقای کالینز جواب داد: «خانم عزیز، اجازه بدهید برای همیشه این مسئله را مسکوت بگذاریم. بعد با لحنی که نارضایتی اش را نشان می داد بلافاصله دنباله حرفش را گرفت و گفت: «به هیچ وجه از رفتار دخترتان ناراحت نیستم.

صفحه 127 از 431