نام کتاب: غرور و تعصب
«خودت درباره مسئله با لیزی صحبت کن. بگو که اصرار داری با او ازدواج کند.»
«صدایش بزن بیاید پایین. باید نظر مرا بشنود.»
خانم بنت زنگ را به صدا درآورد و دوشیزه الیزابت به کتابخانه احضار شد.
به محض آمدنش، پدرش گفت: «بیا این جا، بچه جان. برای کار مهمی صدایت زده ام. از قرار معلوم، آقای کالینز به تو پیشنهاد ازدواج داده. درست است ؟» الیزابت تأیید کرد. «بسیار خوب ... و این پیشنهاد را تو رد کرده ای؟
«بله، پدر.»
«بسیار خوب. حالا می رویم سر اصل موضوع. مادرت اصرار دارد که تو بپذیری. مگر نه، خانم بنت؟ »
«بله، وگرنه دیگر حاضر نیستم چشمم به او بیفتد.»
«الیزابت، یک دو راهی مقابل توست. از امروز باید با یکی از والدینت قهر کنی.... اگر با آقای کالینز ازدواج نکنی، مادرت دیگر تو را نخواهد دید. اگر ازدواج بکنی، من دیگر تو را نخواهم دید.»
الیزابت از این صغرا و کبرا بی اختیار خندید، اما خانم بنت که خیال می کرد شوهرش مسئله را مثل خود او می بیند، حسابی متعجب شد.
«منظورت از این طرز حرف زدن چیست، آقای بنت؟ به من قول دادی که اصرار کنی ازدواج کند.»
شوهرش جواب داد: «عزیزم، من دو تا لطف کوچک از تو تقاضا می کنم. اول این که بگذاری آزادانه از فهم و شعورم در این قضیه استفاده بکنم، دوم این که از اتاقم استفاده بکنم. دلم می خواهد هرچه زودتر توی کتابخانه ام تنها باشم.»
اما خانم بنت با وجود مخالفت شوهرش دست بردار نبود. چند بار با الیزابت صحبت کرد، و گاهی وعده داد و گاهی وعید. بعد هم سعی کرد جین را با خودش هم عقیده کند، اما جین با نهایت ملایمت از دخالت در این مسئله طفره رفت... الیزابت گاهی جدی و گاهی شوخی به حمله های او جواب

صفحه 125 از 431