نام کتاب: غرور و تعصب
من کاری می کنم که تشخیص بدهد.»
آقای کالینز گفت: «ببخشید که حرف تان را قطع می کنم، خانم، ولی اگر واقعا ایشان کم عقل و کله شق باشند نمی دانم همسر مناسبی برای مردی در موقعیت من خواهند بود یا نه، چون من طبع، در ازدواج به دنبال سعادت هستم. لذا اگر واقعا در رد کردن خواستگاری اصرار دارند، شاید بهتر باشد ایشان را مجبور نکنیم، چون اگر این جور عیب و ایراد های خلقی داشته باشند نمی توانند کمکی به خوشبختی من بکنند.»
خانم بنت گوش به زنگ شد و گفت: «آقا، شما منظور مرا بد فهمیده اید. لیزی فقط در این جور مسائل کله شق است. در مسائل دیگر خوش قلب ترین دختر دنیاست. من یکراست پیش آقای بنت خواهم رفت و مطمئنا قضیه را با لیزی حل و فصل خواهیم کرد.»
وقت نداد که آقای کالینز جواب بدهد، و فورا نزد شوهرش رفت و در همان حال که داشت وارد کتابخانه می شد با صدای بلند گفت:
«اوه! آقای بنت، کار فوری داریم. وسط معرکه گیر افتاده ایم. باید بیایی و لیزی را به ازدواج با آقای کالینز مجبور کنی، چون لیزی می گوید ایشان را نمی خواهد، و اگر عجله نکنی آقای کالینز تغییر عقیده خواهد داد و لیزا را نخواهد خواست»
آقای بنت، با ورود خانم بنت، سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام و بی خیال به صورت خانم بنت خیره شد، طوری که انگار از حرف های او هیچ سر در نمی آورد.
وقتی سخنرانی خانم بنت تمام شد، آقای بنت گفت: «متأسفانه منظورت را نمی فهمم. از چه چیزی حرف می زنی؟»
«از آقای کالینز و لیزی. لیزی می گوید آقای کالینز را نمی خواهد، و آقای کالینز هم دارد می گوید که شاید لیزی را نخواهد.»
«خب، من این وسط چه کار باید بکنم؟ ... به نظر می رسد اوضاع تعریفی ندارد.»

صفحه 124 از 431