نام کتاب: غرور و تعصب
«خدایا، مگر آقای دارسی کیست که من از او بترسم؟ راستش ما که تعهد نسپرده ایم چنین آدابی را رعایت کنیم و مجبور باشیم چیزهایی که ایشان از شنیدنش خوش شان نمی آید نگوییم.»
«تو را به خدا، خانم، آهسته تر حرف بزنید.... چه فایده ای دارد که آقای دارسی را ناراحت کنید؟ ... با این کار که دوستی خودتان را اثبات نمی کنید.»
اما هرچه می گفت بی فایده بود. مادرش با صدایی که همه می شنیدند درباره همه چیز نظر می داد. الیزابت از خجالت و ناراحتی قرمز و قرمز تر می شد. چند بار بی اختیار به آقای دارسی نگاهی انداخت، و هر بار که نگاهی انداخت فهمید که آنچه می ترسید بر سرش آمده است. البته آقای دارسی تمام مدت به مادر الیزابت نگاه نمی کرد، اما الیزابت می دانست که هوش و حواس آقای دارسی به اوست. چهره آقای دارسی که اول نوعی تحقیر در آن دیده می شد رفته رفته حالت عبوس و سنگینی پیدا کرد.
بالاخره حرف های خانم بنت تمام شد، و لیدی لوکاس که از وصف مکرر دلخوشی هایی به دهن دره افتاده بود که خودش هیچ احتمال نمی داد نصیبش بشود به حال خود رها شد تا با خیال راحت گوشت سرد و جوجه اش را بخورد. الیزابت حال و روزش کمی بهتر شد. اما این آسایش هم دیری نپایید، چون وقتی شام تمام شد صحبت آواز خواندن پیش کشیده شد و الیزابت در نهایت خجالت دید که مری با اولین اصرار آماده شده که جمع را محظوظ کند. الیزابت با نگاه های معنی دار و التماس های خاموش، خیلی زحمت کشید تا مانع این حاضر به خدمتی بشود، ... ولی فایده نداشت. مری منظورش را نمی فهمید. فرصتی برای ابراز وجود پیش آمده بود و مری خوشش می آمد، و بالاخره هم آوازش را شروع کرد. الیزابت با درد و ناراحتی چشمش را به او دوخت، و دید چنان به سرعت از چند بیت شعر رد می شود که وقتی به آخرش می رسد دیگر لطفی ندارد. مری، غیر از تشکرهایی که از طرف میز شنید، این اظهار امیدواری هم به گوشش خورد که بد نیست تقاضا کنند باز هم مجلس را محظوظ کند، این بود که بعد از نیم دقیقه یک آواز دیگر را

صفحه 112 از 431